_نمیدونم...باید چی بگم؟
چان اونور خط نفس خستهای کشید و بک ناامید لب پایینش رو گزید.
_نمیدونم...یه چیزی بگو...خوابم نمیبره...کاش اینجا بودی...اونوقت لااقل انقد تو بغلم فشارت میدادم که خسته بشم و خوابم ببره...
از حرف پسر بزرگتر خون توی صورتش جمع شد و خجالت زده سعی کرد ضربان قلبش رو کنترل کنه.
_ممم...
_مممم؟ من دارم انقد تلاش میکنم لااقل یکم بیشتر دلت برام بسوزه توله سگ...
چان با خنده سرش داد زد بک فقط بیشتر از خجالت تو خودش جمع شد و بازم پوست لبش رو کند که باعث شد این دفعه خونریزی کوچیکی راه بیوفته.
_هیح...
_چیشد؟
_هیچی...لبم خون اومد...
_چرا؟
چان با صدای بلندی گفت و انور خط شوکه تو جاش خیز برداشت و نشست.
_هیچی...پوستشو کندم خون اومد...
_انقد به لبت لیس نزن...زمستونـه هوا سردـه هر چی بیشتر به لبت زبون بزنی بیشتر خشک خشک میشه...
_باشه...
آروم زمزمه کرد و نشست رو کاناپهی کوچیک و پاهاش رو تو شکمش جمع کرد.
_حالا بخواب دیگه پارک چانیول...منم میرم دست و صورتمو بشورم بخوابم...
_اها...باش...لبت الان خوبه؟ برات بالم لب بخرم بیارم؟
_نهههه...خوبه بابا...دیوونهای؟!
با خنده گفت و با کف دست زد به پیشانیش.
واقعا پسر بزرگتر شبیه بچهها شده بود.
_باشه...پس...تا فردا...
_تا فردا...
_خوب بخوابی...
_تو هم...
آروم زمزمه کردن و بالاخره تماس قطع شد.
اونور خط چان ناامید سرش رو کوبوند به بالشت و به سقف خیره شد و ناراحت دستش رو حایل چشمهاش کرد تا بزور خودش رو به خواب بزنه و بکهیون با نیش باز سرش رو بین پاهاش قایم کرد و پاهاش رو محکم بغل کرد.
چند لحظه تو همون حالت موند تا اینکه بالاخره سرش رو بلند کرد و یهو با قیافه متاسف سهون مواجه شد که روبروش وایساده بود و داشت با تاسف همزمان که براش سر تکون میداد آب میخورد.
_چیه؟
_شبیه این تینیجرا شدین چرا؟ سنی ازتون گذشته...دیگه اون پارک چانیول ابله که نباید انقد متهوع باشه...
_دیگ به دیگ میگه روت سیاه...کافیه به دیروز خودت فکر کنی...اونوقت میفهمی کی شبیه تینیجراست...
YOU ARE READING
✨Crisis of twenty years ✨
Fanfiction𓍯 #Crisis_of_twenty_years ─Couples: #ChanBaek , #SeKai ─Genres: Comedy, Dram, Slice of life, Smut ─Author: #Boom 彡 @FanFiction_Land ִֶָ 𓂃 دورانی پر از شور و هیجان و رویا همراه با چاشنیِ طنزی تلخ... بخشی از زندگی که بعد از گذر ازش همیشه شبیه یک ر...
✨ part:25 ✨
Start from the beginning
