سهون فقط عصبی خودش رو به دو طرف تکون میداد تا بک ازش کَنده بشه و بیخودی داد و بیداد میکرد و بکهیون و جونگین هم بلند بلند می‌خندیدن.

بعد از چند دقیقه درگیری با زنگ خوردن گوشی بک، پسر کوچیک‌تر یهویی از کول سهون پرید پایین و گوشیش رو از جیبش بیرون کشید و به صفحه‌اش خیره شد.

یکم رنگش پریده بود و این سهون رو کنجکاو کرد تا تو گوشیش سرک بکشه.

_مگه روح دیدی؟ چان‌ـه دیگه!

عادی گفت و هر دو به قورت دادن مضطرب آب دهنش خیره شدن و اخمی از روی تعجب روی صورت‌هاشون شکل گرفت.

_چان اذیتت می‌کنه؟

جونگین زمزمه کرد و سهون منتظر به لب‌های بک خیره موند.

_نه...فقط...نمی‌دونم الان باید چجوری جوابشو بدم...

_کصخلی؟ گوشیتو بگیر بالا و این دکمه رو اینطرفی بکش...

سهون گفت و همزمان جلوی چشم‌های شوکه دو نفر دیگه تماس رو وصل کرد و بک تا اومد جلوشو بگیره با گوشی‌ای مواجه شد که اون ورش چان داشت صداش میزد.

شوکه به سهون و بعد به جونگین خیره شد و گوشی رو از سهون گرفت و از اتاق زد بیرون.

_ای خاک تو سرت کنن اوه سهون که هیچ وقت آدم نمیشی...

_چرااا خببب؟

جونگین متاسف بالشت زیر سرش رو براش پرتاب کرد و سهون بعد از جای خالی دادن فقط زار زد.

واقعا نمی‌فهمید الان دقیقا چه اتفاقی افتاده.

از اونور بکهیون مضطرب گوشی رو به گوشش چسبونده بود و با ولوم آرومی جواب پسر بزرگ‌تر رو می‌داد.

_میخواستی بخوابی؟

_هم...

_خوبی؟

_اهم...جونگین برگشته...

_جدی؟! چه عالی...تبریک به سهون... 

_هم...

_مزاحم شدم؟! 

_ن...نه بابا...چه مزاحمتی...داشتیم با بچه‌ها حرف می‌زدیم فقط...

_خسته‌ نیستی؟ برو بخواب زودتر...با سهونم حرف نزن زیاد...

چان با لحن خونسردی گفت و صداش جوری از پشت خط پسر کوچیک‌تر رو هیپنوتیزم کرده بود که داشت جدی به اینکه دیگه با سهون حرف نزنه فکر می‌کرد.

دوباره بینشون سکوت شده بود و بک واقعا نمیدونست باید چیکار کنه!

دقیقا شبیه این تازه عروس دومادا شده بود که نمیدونست باید از خجالت چیکار کنه! 

فقط تند تند پوست لبش رو میکند و تو سوییت قدم رو می‌رفت.

_نمیخوای چیزی بگی؟

✨Crisis of twenty years ✨Donde viven las historias. Descúbrelo ahora