"رفتی اتاق؟!"

"چطور؟ میخوای برگردم!"

با باز شدن در همچنان امیدوارم داخل آسانسور موند تا ببینه پسر کوچیک‌تر چی میگه که با پیام بعدیش پژمرده از آسانسور زد بیرون و سمت اتاقش رفت.

"نه...نمیدونی چی شده! سهون و جونگین دوباره با هم اوکی شدن"

_به تخمم...

با خوندن پیام بک زیر لب زمزمه کرد و با چشم‌های بی حس وارد اتاقش شد و در رو به هم کوبید.

✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨

بعد از بستن در تا شنیدن قدم‌های پسر بزرگ‌تر به در تکیه داد و سعی کرد نفس‌هاش‌ رو منظم کنه.

اون پسر دقیقا داشت چه بلایی سرش میاورد؟ 

با دور شدن چان گوشیش رو بیرون آورد و شروع کرد به پیام دادن بهش.

همون طور که نیشش تا بناگوش باز بود تو همون تاریکی فضا کامل وارد سوییت شد و وقتی با چراغ روشن اتاق خواب و سر و صدای داخلش مواجه شد متعجب جلوتر رفت.

_سهون؟ 

_همممم؟ سهون حمام‌ـه بک...بیا اینجا...

_جونگیییین؟! 

ذوق زده گفت و وارد اتاق شد و وقتی پسر بزرگ‌تر رو دراز کشیده روی تختش دید، فوری سمتش رفت و پرید روش.

_یایایا...لهم کردی بچه!

جونگین با خنده و نفس بریده گفت و پسر کوچیک‌تر رو بغل کرد.

_واقعا برگشتی؟ 

_آره...نمی‌تونستم شما دو تا خرابکار رو ولتون کنم...

_خیلی خوب شد که اومدی هیونگ...

با بغض گفت و جونگین کم کم لبخندش محو شد.

_اتفاقی افتاده؟ 

_نه فقط دلم میخواد گریه کنم...

_اشکال نداره...اشکال نداره...

جونگین زمزمه کرد و آروم پشتش رو نوازش کرد.

تو سکوتشون غرق شده بودن که یهو سهون از دستشویی زد بیرون و با اون دو تا که درازکِش تو بغل هم بودن و بکهیون هم که تقریبا روی جونگین بود مواجه شد.

_یاااااا...

سریع رفت جلو و بکهیون رو شبیه برگ کاهو از یقه‌اش کشید و بلندش کرد و کشیدش عقب.

بکهیون فقط تو همون حالت سیخ شده‌اش باقی موند و درحالی که یقه‌اش از پشت تو دست پسر بزرگ‌تر گیر کرده بود با تخسی بهش خیره شد و دست به سینه شد و فحشی زیر لب داد.

_چته حمله کردی به مال من...خودت مگه نداری؟

_دوست داشتم...

بکهیون با لجبازی گفت و سهون یه لگد آروم به کونش زد و به سمت عقب پرتش کرد اما بکهیون شبیه کَنه دوباره به سمتش هجوم آورد و یهو پرید رو کولش و بهش چسبید.

✨Crisis of twenty years ✨Where stories live. Discover now