_بگو...

_اول بگو در هر صورت وحشی نمیشی...

_اول باید بشنوم ببینم چیه بعد موقعیت رو بسنجم...

_وحشی میشی...فایده‌ای نداره...

گفت و یه قاشق دیگه تو دهنش گذاشت و به چانی که منتظر داشت نگاهش میکرد خیره شد.

_نمیخوام وسایلمو بیارم بالا...

چند دقیقه‌ای رو بینشون سکوت شد تا اینکه پسر بزرگ‌تر بالاخره به حرف اومد.

_چرا؟

_بنظرم حرکت عجولانه و بد موقع‌ایه...

_باشه...هر جور راحتی...

گفت و دوباره مشغول غذا خوردن شد و ابروهای پسر کوچیک‌تر از تعجب چسبید به سقف.

"وات د فاک؟! این دیگه چه واکنشی بود؟!"

اصلا انتظار این واکنش رو نداشت.

خودش هم بعد از سرفه‌ی معذبی دوباره شروع به خوردن کرد و تا تموم شدن صبحانه دیگه حرفی بینشون رد و بدل نشد تا اینکه موقع جمع و جور کردن وسایل بالاخره بک طاقت نیاورد و صداش در اومد.

_ازم ناراحت شدی؟ 

_نه...

_معلومه قشنگ...

_که چی؟ 

_که ناراحت نشدی!

به مسخرگی گفت و لب و لوچه‌ای کج کرد.

چان سرش رو کج کرد و به کانتر پشت سرش تکیه داد و خیره‌اش شد.

_وقتی میگم ناراحت نشدم یعنی ناراحت نشدم...

_ولی اینجوری بنظر نمیرسه...انگار داری دروغ میگی!

_چرا؟! حرفت درست بود واسه همین چیزی نگفتم...حرفِ حق جواب داره؟ نه؟ ازم چه انتظاری داشتی؟ از نظرت خیلی نابالغم؟ اینجوری به نظر میرسم؟

_من اینو نگفتم...

_ولی اینجوری‌ـه...آره؟

_نمیدونم...رفتارت عجیب شد آخه...

_زیاد سخت نگیر...

چان تکخندی زد و تکیه‌اش رو از کانتر گرفت و رفت سمت اتاق.

_ایشششش...

عصبی لب پایینش رو گزید و نگاه حرصی‌ای به جای خالی پسر بزرگ‌تر انداخت.

_چه خوب ادا آدمای بالغ رو در میاره...

زمزمه کرد و اداش رو در آورد و بعد از شستن آخرین تیکه ظرف، دست‌هاش رو شست و برای خشک کردنشون تو هوا تکونشون داد و سمت اتاق رفت.

_امروز کلاس داری؟

_آره...تو نداری؟

_نچ...

روی تخت نشست و آماده شدن پسر بزرگ‌تر رو تماشا کرد.

چان جلوی آیینه مشغول مرتب کردن موهاش بود که با حرف پسر کوچیک‌تر متعجب خندید و با گیجی سمتش برگشت.

✨Crisis of twenty years ✨Where stories live. Discover now