موقعیت عجیبی بود...

تمام مدتی رو که گذاشت بک ازش فاصله بگیره ذهنش درگیر بود و حالا که تو بغلش بود انگار تمام مشکلات دنیا حل شده!

_سوجون قرار بود باهات ازدواج کنه؟! یه چیزی راجع‌به باباتم...

_هیشششش بیخیال اینا...بعدا حرف می‌زنیم.‌..

سر بک رو که برای اعلام حرف‌هاش سرش رو از شونه‌اش فاصله داده بود و با گردنی خم شده به بالا داشت نگاهش میکرد با زور برگردوند سر جاش و ساکتش کرد.

موقعیتشون یکم برای این محیط نامناسب بود، اینو میتونست از نگاه اطرافیان بفهمه.

_الان بریم؟ دیدی خبری نبود؟!

_کجا بریم؟ 

_بریم هر جایی...غیر از اینجا...

_پس میشه یه بطری از اینجا ببریم؟ دلم نمی‌خواد دوباره آدم شم...

پسر کوچیک‌تر گفت و با صورت مغموم نگاهش کرد.

باورش نمیشد داره با یه آدم صحبت می‌کنه.

چجوری یکی می‌تونست انقدر همزمان عجیب اما دوست داشتنی باشه؟

یعنی برای بقیه هم همینقدر دوست داشتنی بود یا فقط خودش بود که داشت انقدر عجیب رفتار میکرد؟

_حتما بیبی...

گفت و آروم پسرک رو از خودش فاصله داد و بعد از نگاه به صورتش و عینک جابجا شده‌اش تکخندی زد و بعد از مرتب کردن عینک و موهاش دستش رو گرفت و پسر گیج رو دنبال خودش کشید.

تو مسیر که درحال خارج شدن از ویلا بودن یه بطری کش رفت و نگاهی به اطراف انداخت و با سوجونی مواجه شد که داشت نگاهش می‌کرد.

دختر تکخندی زد و به بطری تو دستش اشاره کرد و ادای پول شمردن در آورد، چان هم فحشی زیر لب بهش داد و براش زبون درازی کرد.

_میدونی چقدر برای اینجا اومدن زحمت کشیدم؟ تازه حال سهونم خوب نبود با عذاب وجدان اومدم...

_چرا حالش خوب نبود؟

_چون جونگین باهاش قهر کرد رفت خونه اجیش...

_حقشونه...

_میخوام بهشون کمک کنم...بابای جونگین خیلی بدجنس‌ـه...

_بابای منم بدجنس‌ـه...حساب اونم میرسی؟

وقتی به ماشین رسیدن چان گفت و پسر کوچیک‌تر رو به در ماشین چسبوند.

دستش رو تکیه کرد کنار سرش و با نیشخند نگاهش کرد.

بکهیون با گونه‌هایی رنگ گرفته در حالی که تلاش میکرد چشم‌هاش رو متمرکز کنه اخمی کرد.

_معلومه که حساب اونم میرسم...میشه برای مشروبمون خامه هم بخریم؟

وسط بحث مثلا جدیشون یهو یاد بطری دزدیشون افتاد و گفت و چانیول با همون قیافه متمرکز خیره‌اش موند.

✨Crisis of twenty years ✨Where stories live. Discover now