بزور تو همون حالت مستی شماره دوست پسرش رو گرفت و دوباره نگاهی به بالا و طبقات ساختمان‌ها انداخت.

با چند بار زنگ خوردن صدای وصل شدن تماس رو شنید و منتظر صدای عشقش موند.

_سهون؟ ساعت چند‌ـه؟!

جونگین خواب‌آلود با صدای زمختی زمزمه کرد و به ساعت گوشیش نگاهی انداخت.

_سهون؟ خوبی؟ 

دوباره گوشی رو به گوشش چسبوند و اینبار درحالی که به حالت نیمه نشسته درمیومد پرسید.

_سهون؟!

یکم ترسیده بود...

چرا جواب نمی‌داد؟

_جونگینااااااا...

با شنیدن صدای مست دوست پسرش فوری شصتش خبر دار شد و از تخت پرید پایین.

_کجایی؟ کسی اطرافت هست؟ باز مست کردی؟ بهت که گفتم نیاز دارم تنها باشم! چرا لج می‌کنی؟

_جونگیناااااااااااا...

در جواب همه سوال‌هاش فقط دوباره همین رو شنید و کلافه رفت سمت کمد تا لباسش رو بپوشه که با حرف بعدی سهون سریع سمت پنجره رفت.

_تو کدوم خونه‌ای؟ نمیتونم پیدات کنم...

سهون با گریه گفت و جونگین که با دیدنش وسط کوچه در حال چرخیدن دور خودش پنیک کرده بود فقط فوری بدون اینکه لباسش رو عوض کنه سمت خروجی پا تند کرد.

_همون جا وایسا دارم میام احمق کوچولو...

با حرص گفت و بدون اینکه گوشی رو قطع کنه از خونه زد بیرون.

تو همین حین بادا هم که از خواب بیدار شده بود از اتاقش زد بیرون و با تعجب به خروج برادرش خیره شد.

_دیوونه‌ست بخدا...

خمیازه‌ای کشید و سمت آشپزخونه رفت تا آب بخوره.

جونگین با عجله آسانسور رو نادیده گرفت و از راه پله پایین رفت.

نمیدونست چند تا پله رو جا انداخته یا چند بار نزدیک بود پرت شه پایین اما میدونست الان تمام ذکر و فکرش اون پسر احمقی‌ـه که اون پایین‌ـه و معلوم نیست تو چه حالی‌ـه!

با سرعت از در ورودی زد بیرون و وقتی درست رسید وسط جاده با پسری روبرو شد که با چشم‌هایی درخشان داشت نگاهش می‌کرد.

بی‌پناه و بی‌چاره!

برای فقط چند ثانیه تونست تحمل کنه و در یک آن بغضش ترکید و با سری کج شده از پشیمونی به سمت دوست پسر احمقش رفت که داشت دیوونه‌اش می‌کرد.

چجوری شد که به این نقطه از وابستگی رسیده بودن؟

یکم ترسناک نبود؟

فوری به سمت سهون پا تند کرد و وقتی به هم رسیدن محکم هم رو در آغوش کشیدن.

صدای نفس نفس زدن‌هاشون برای کنترل گریه و وابستگی و تحمل غم این دوری عجیب توی کوچه می‌پیچید و دیوونه‌اشون می‌کرد.

_احمق...احمق...تو احمقی...

جونگین همون طور که محکم تو بغل میفشردش زمزمه کرد و چنگی از پشت لباسش گرفت.

برای چند دقیقه‌ای تو همون حالت موندن تا اینکه جونگین عقب کشید و آروم به سمت ساختمون هدایتش کرد.

_بریم بالا...

_بریم بالا...

سهون شبیه پسر بچه‌ی تخسی فس فس کنان تکرار کرد و به خنده انداختش.

_چقدر خوردی که انقد مستی؟ بکهیون قرار بود حواسش باشه مثلا...

_بکهیون رفت پارتی خودش...

با لب‌های آویزون چوقولی پسر کوچیک‌تر رو کرد و جونگین تکخندی از حالتش زد.

_داری دیوونه‌ام می‌کنی...

گفت و کشوندش داخل آسانسور.

تا رسیدن داخل آسانسور، مشغول مرتب کردن موهای پسر قد بلند شد و با دقت به جزئیات صورتش خیره شد.

_خوشگل کوچولو...

زمزمه کرد و بوسه‌ای به گونه‌اش زد.

با باز شدن در آسانسور دستش رو کشید و دنبال خودش تا داخل آپارتمان برد.

از اونجایی که میدونست قطعا بادا بیداره بی‌توجه به ایجاد سر و صدا دوست پسرش رو برد تو اتاقش و لحظه بستن در بادایی که دم در اتاق خودش تکیه داده به چارچوب وایساده بود داشت نگاش میکرد رو دید.

دختر سری براش تکون داد و برگشت تو اتاقش، اون هم در رو بست و با لبخند سمت دوست پسر مستش برگشت که وایساده بود درست کنارش و شبیه بچه‌ها نگاهش میکرد.

_چیه کوچولو؟

_میدونی نبودی چقد گریه کردم؟

سهون اینو گفت و شروع کرد به آروم گریه کردن و بهش نزدیک شد و سرش رو خم کرد و پیشونیش رو چسبوند به شونه جونگین و بزور خودش رو تقریبا تو بغل دوست پسرش جا کرد.

جونگین با تکخندی پذیرای دوست پسر معصومش شد و تو بغل گرفتش.

چند دقیقه‌ای رو تو همون حالت موندن تا اینکه جونگین عقب کشید و به سمت تخت کشیدش.

مجبورش کرد روی تخت دراز بکشه و خودش هم کنارش دراز کشید.

بغلش کرد و پسر کوچیک‌تر هم سرش رو توی سینه‌اش فشرد و بعد از چند دقیقه خیلی آروم به خواب رفت و صدای نفس‌هاش منظم شد.

جونگین لبخندی از یادآوری حالت‌هاش زد و مشغول نوازش موهاش شد.

آروم بوسه‌ای به فرق سرش زد و موهاش رو بویید و از بوی بد موهاش چینی به بینیش داد.

_یه حموم می‌رفتی لااقل احمق کوچولو...

تکخندی زد و خودش هم چشم‌هاش رو بست.

باید زودتر یه فکری به حال مشکلشون و پدرش می‌کرد.


✨Crisis of twenty years ✨Where stories live. Discover now