_هوف...الان خوبم...همه چیز خوبه...بیخیال...

_یعنی چی بیخیال...باید پیدا کنم این حروم زاده رو...

عصبی گفت و دستمال پارچه‌ای تو دستش رو با حرص پرت کرد رو زمین و سمت اتاقک رفت. 

_اوخ اوخ اوخ...بدجور داغ کرد...

شیوون با حالت مسخره‌ای هشدار داد و لبش رو گزید و با ناچ نوچ و چشم‌های گشاد شده نگاه بکهیون شوکه کرد.

_جدی که نیستی؟

_اتفاقا خیلی جدیم...

شیوون با خنده گفت و اون هم سمت اتاقک رفت.

_پسرت داره واسه دعوا آماده میشه...

آخرین حرفش رو زد و وارد اتاقک شد و بکهیون رو همون جا تنها گذاشت.

پسر کوچیک‌تر تو شوک منتظر موند تا بالاخره چان از اتاقک با حالت ژولیده‌ای خارج شد و سمتش اومد.

_بریم ببینم این بی پدر کی بوده...

_جدی که نمیگی؟! 

بکهیون به پسری که از کنارش رد شد گفت و منتظر موند تا بگه شوخیه.

_چرا؟! می‌خوام بدونم قصدش چی بوده...ممکنه بازم تکرار کنه...شاید اصلا خیلی وقت‌ـه تحت نظر دارتت...

_چان...

بک با لحن آروم و ملیحی گفت و همزمان که داشت خنده‌اش می‌گرفت سمتش رفت و دستش رو گرفت.

_من بیخودی گنده‌اش کردم...یه پسر فلج بود...فقط از نظرم ترسناک بود...حتی نمیتونست خودش راه بره...

_چی؟

چان متعجب چندبار پلک زد و پرسید.

_بخدا راست میگم...چرا عصبانی میشی...ترسناک میشیا!

با خنده گفت و دو دستی دست پسر بزرگ‌تر رو نگه داشت.

چان نمیدونست باید الان چه واکنشی نشون بده.

_یعنی میخوای بگی از آدمی که روی ویلچر بود فرار میکردی؟

بکهیون فقط به سر تکون دادن اکتفا کرد و بلندتر خندید.

_خب چیکار کنم...خیلی ترسناک بود...همزمان خنده دارم بود... 

چانیول با نگاه خیره‌ای ساکت مونده بود و بکهیون هم که هنوز دستش رو نگه داشته بود فقط از حالت پسر بزرگ‌تر میتونست بخنده.

_نکنه این پسر آقای کیمو میگی؟ ویلچر برقی داره...گه‌گداریم میاد کافه؟

_یاااا آفرین...حالا نمی‌دونم باباش کیه ولی همونو میگم...اومده بود کافه بعد از اونجا تا یکم اینجاها دنبالم کرد...

چانیول که حالا دستش آزاد شده بود دست به کمر ایستاد و عاقل اندر سفیه به بکهیون نگاه کرد.

✨Crisis of twenty years ✨Where stories live. Discover now