_فقط چند روزه...خواهش میکنم تحملش کن...

_چرا قهر می‌کنی...قهر کردن اصلا راه حل خوبی نیست...

_میدونم...ولی قهر نمیکنم...می‌خوام برم خونه دوستم ریلکس کنم...یسری کارا هم هست که باید بهش رسیدگی بشه...اینجوری نمیشه...

درحالی که لباس‌هاش رو بی‌هوا پرت میکرد تو چمدون برای پسر کوچیک‌تر نطق میکرد. 

بکهیون فقط به حرکاتش خیره موند و با استرس پوست لبش رو می‌کند.

هیچ‌وقت حتی توی خانواده‌اش هم ندیده بود کسی اینجوری دعوا یا قهر کنه.

همیشه یه زندگی مِلو و عادی‌ای داشتن.

پدر مادرش به هم و بقیه احترام می‌ذاشتن و اون هم به بقیه.

حتی اگر هم موردی بوده واقعا تا این حد جدی و بحرانی نبوده.

_چند ساعت دیگه برمی‌گردی؟

جونگین اینبار با دلسوزی به پسر کوچیک‌تر نگاه کرد.

_توروخدا بکهیون...چرا داری کاری می‌کنی که حس کنم دارم بچه‌ام رو ترک می‌کنم؟ فقط...فقط اینجوری فکر کن که دارم چند روز میرم مسافرت...همینقدر ساده...اوکی؟

بکهیون فقط تند تند سر تکون داد و پسر بزرگ‌تر با نفس عمیقی حاصل از کلافگی تو جاش چرخید و دوباره مشغول جمع کردن وسایلش شد.

وقتی بالاخره زیپ چمدونش رو بست کمرش رو صاف کرد و نگاه آخری به پسر کوچیک‌تر انداخت.

فوری لباسش رو پوشید و درحالی که تمام تلاشش رو میکرد تا به پسر توی پذیرایی بی‌توجه باشه از اتاق زد بیرون.

_کجا؟

داشت با سرعت وارد راهرو میشد که با صدای سهون متوقف شد اما نچرخید سمتش.

چند ثانیه مکث کرد و دوباره راه افتاد.

_کیم جونگینِ لعنتی...وایسا سر جات...

با داد سهون، بکهیون که دنبال جونگین راه افتاده بود ترسیده فوری برگشت تو اتاق و دو پسر رو تنها گذاشت تا اون دو تا خودشون یه جوری مشکلاتشون رو حل کنن.

_یه قدم دیگه...فقط یه قدم دیگه برداری قلم پاتو میشکونم...

حالا هر دو پسر به سمت هم چرخیده بودن و سهون با حالت عصبی‌ای درحالی که انگشت اشاره‌اش رو تو هوا تکون میداد تهدیدش میکرد. 

فقط چند ثانیه لازم بود تا آهنگ دراماتیکی که تو سر سهون درحال پخش بود با صدای ترمزی قطع بشه و با چرخیدنِ خنثی‌ِ جونگین و بلافاصله خروجش از سوییت دستِ تو هوا موندش پرت بشه پایین و شوکه به در خروجی نگاه کنه.

_الان منو به پشم خودشم حساب نکرد و رفت؟...تخم سگ... 

با حرص غر زد و کمرش رو صاف کرد و حرصی غلنج کردنش رو شکوند.

✨Crisis of twenty years ✨Where stories live. Discover now