واقعا چه لطفی کرده بود که این پاداش بهش عطا شده بود؟ 

_اگه تا آخر دانشگاه همین جوری هر چی می‌خوام خدایی اجرا بشه خیلی عالی میشه...

با خنده به خودش گفت و دوباره اما این‌بار با خوشحالی راه افتاد.

حالا میتونست به یه دلیل مسخره‌ای بره پیش چانیول و کلی با حرف زدن مغزش رو دِرو کنه!

✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨

_بکهیون؟ بیا اینجا ببینم...

دختر مو قهوه‌ای با عصبانیت صداش زد و بکهیون که با تنبلی مشغول تی کشیدن بود ترسیده تو جاش سیخ وایساد و نگاه یواشکی‌ای به دختر انداخت.

حتما میخواست بخاطر خرابکاری امروز توبیخش کنه.

_زود بیا...

با داد دومی که زد تو جاش پرید و سریع رفت پیشش تو آشپزخونه.

_سلام...

با دیدن اون یکی گارسون و لیوان‌های شکسته جلوشون نگاه زیر چشمی‌ای به دختر عصبانی انداخت و لب پایینش رو گزید.

_این چند روزه چه بلایی سرت اومده؟ اصلا حواست نیست...همش داری خرابکاری می‌کنی...اگه بخاطر چانیول نبود تا بحال هزار بار مینداختمت بیرون ولی این کارو نمیکنم...خودت بگو باید باهات چیکار کنم؟!

با شنیدن این حرف‌ها ناخواسته بغض کرد و چونه‌اش شروع کرد به لرزیدن.

الان باید چی میگفت؟ 

حرف‌هاش کاملا درست بود چون اخیرا فقط درحال گند زدن بود و نمیتونست خوب رو کار کردنش تمرکز کنه.

اصلا اون برای کار کردن ساخته نشده بود.

باید میگشت دنبال کاری که فقط نیاز به خرابکاری کردن داشت، شاید اونموقع میتونست یه کاری رو درست انجام بده.

به هر حال از یه پسر بچه‌ی تو خونه‌ای که تمام مدت مادرش کارهاش رو می‌رسید و پدرش خرجش رو میداد بیشتر از این انتظار نمی‌رفت! 

_بکهیون نیاوردمت اینجا که سکوت کنی...به جای نگاه کردن حرف بزن...من باید بخاطر این لیوانا جواب پس بدم...

_من...سعی میکنم بیشتر دقت کنم و دیگه اشتباه نکنم...

_لطفا فقط سعی نکن...تمام توانتو بذار...

دختر گفت و بعد از چشم غره‌ی عصبی‌ای بهش، دست به سینه از کنارش رد شد.

نگاه بکهیون خیلی کوتاه روی پسر مقابلش افتاد و از اونجایی که اعصابش رو نداشت راه افتاد بره که با صدای پسر متوقف شد.

_کجا؟! امشب ظرفا با تو‌ـه...نونا گفت چون گند زدی برای اینکه از حقوق آخر ماهت کم نشه باید کل این هفته ظرفای آخر وقت رو تو بشوری...

✨Crisis of twenty years ✨Where stories live. Discover now