✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨

_خیر...حتما...حتما...بیشتر دقت میکنم...
حرصی گفت و درست دم در سوییت وایساد و پلک‌هاش رو محکم روی هم قرار داد.
نفس عمیقی کشید و تا قطع شدن تماس چشم‌هاش رو باز نکرد.
بالاخره با شنیدن بوق ممتد گوشی رو پایین آورد و به عدد روی در خیره موند.
اگه تا چهار ماه دیگه یه فکری به حال خودشون نمی‌کرد اون و جونگین بدجور تو دردسر مالی میوفتادن.
نفس عمیقی کشید و لبخند پهنی روی صورتش نشوند.
دوست نداشت فشاری که داره تحمل می‌کنه رو جونگین هم تحمل کنه.
حق هیچ کدومشون نبود اما این دنیا وحشتناک‌تر از اون چیزی‌‌ـه که فکرش رو می‌کردن.
شونه‌های خمیده‌اش رو صاف کرد و بلافاصله بعد از وارد کردن کلید موهاش رو تر و تمیز کرد.
به محض ورود به اتاق با شنیدن خنده‌های بلند و بوی قاطی پاتی خوراکی و غذا ابرویی بالا انداخت و تک خندی زد.
اون دو تا داشتن چیکار میکردن؟
کفش‌هاش رو درآورد و کلید رو پرت کرد روی جا کفشی و وقتی کامل وارد سوییت شد دو پسری که در حال گند زدن به آشپزخونه بودن رو درحالی پیدا کرد که بخاطر یه خرابکاری که معلوم نبود چیه دارن از خنده خودشون رو به در و دیوار میزنن و آهنگی که در حال پخشه اون قدر بلنده و الان که دقت میکرد صداش تو کل سالن می‌پیچید.
خنده‌ی شوکی زد و سمت اسپیکر رفت و با کم کردن صدا توجه دو پسر رو که همچنان درحال خندیدن بودن به خودش جلب کرد.
_میشه بپرسم چه خبره؟
سهون با لحن قاطی خنده پرسید و بکهیون فقط به سمتش اومد و همون طور که هنوز هم میخندید و میون خندیدن سعی داشت چیزی بگه بازوش رو گرفت و کشیدش و به سمت محل خرابکاری هدایتش کرد و سهون رو بالاخره با منبع خنده‌هاشون مواجه کرد.
پسر بزرگ‌تر به کیک له شده‌ی کف آشپزخونه نگاهی انداخت و تکخندی زد.
_تازه این آخرش نیست...
جونگین با خنده اعلام کرد و نظر پسر بزرگ‌تر رو به سوسیس‌های خشک شده‌ای داد که کف ماهیتابه چسبیده بودن و خیلی بدبختانه انگار داشتن برای نجات به پسر بزرگ‌تر التماس میکردن.
_واقعا بهتون افتخار میکنم...
با خنده گفت و موهای جونگین رو بهم ریخت.
_تو خوبی؟
_اره...گشنمه...ناامید شدم ریدین...
_اصلا نگران نباش...غذاهای دیگه ای رو هم آماده کردیم...ما اصلا ناامید نمیشیم...
بکهیون شبیه سربازها اعلام کرد و با همون کلاه مسخره که روی سرش بود سمت یخچال رفت و تو این حین جونگین و سهون شبیه بابا مامانا که چشم بچه‌اشون رو دور دیدن خیلی فوری هم رو بوسیدن و سهون چشمکی به پسر تو بغلش زد و بیشتر به خودش چسبوندش.
بکهیون سریع خوراکی‌هایی که آماده کرده بودن رو از یخچال بیرون آورد و همه رو روی میز چید و تو این بین چندتا نگاه زیر چشمی به کاپل توی آشپزخونه انداخت و با حسودی لب‌هاش رو جمع کرد.
_مگه نمیدونین نباید جلو بچه از این کارا بکنین...
با شدت سرش رو بلند کرد و رو بهشون فریاد زد و اون دو تا هم خیلی خونسرد همون طور که هنوز هم تو بغل هم بودن زدن زیر خنده و سهون براش چشم و ابرو اومد و با خیره سری، صورت دوست پسرش رو بوسید و منتظر واکنش‌های جالب بکهیون موند.
_بخاطر تو نزدیک بود من کشته بشم...نامرد...
اعتراض کرد و دوباره مشغول چیدن میز شد.
سهون هم بیخیال یه بوسه‌ی ریز دیگه روی لب جونگین گذاشت و همون طور که داشت از آشپزخونه میزد بیرون موهای پسر کوچیک‌تر رو وسط راه بهم ریخت و دادش رو درآورد.
_میرم دوش بگیرم...سریع میام...
اعلام کرد و با خروجش بکهیون و جونگین مشغول چیدن میز شام شدن.
_واقعا این پسره‌ی بیریخت چی داره که انقدر دوسش داری؟ خیلی هم زشته...
_دلت میاد؟! خیلی جیگره که! پسر قشنگم...حسود نباش جوجه...
جونگین از دوست پسرش دفاع کرد و با خنده نگاه کوتاهی به بکهیونی انداخت که لب‌هاش رو جلو داده بود و زیر لب غر میزد.
بالاخره بعد از ربع ساعت همگی دور میز جمع شده بودن و درحال خوردن غذا بودن که دوباره بحث آقای کیم و زمین و پروژه وسط کشیده شد و همون طور درحال صحبت کردن بودن که با صدای در بکهیون بین حرف‌هاشون از جاش بلند شد.
_من باز میکنم...
به سمت در پا تند کرد و با باز شدن در با چانیولی مواجه شد که تو کاپشن خلبانیش جمع شده بود و داشت خیره نگاهش می‌کرد.
_بیا بریم بیرون...

✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨

سلام به جوجه‌های تو خونه که فکر کنم ازم متنفر شدن 👀
می‌دونم چون فاصله آپ‌ها داره زیاد میشه نظرات هم کم میشه ولی من به امید همین نظرات زیباتون ادامه میدم .
فکر کنم همین دو هفته یه بار تصویب شده 👀 میرسم یه چیزی تحویلتون بدم.
کم کم داریم میرسیم به قسمتایی که از چان اصرار داریم و از بک انکار .
قرار بود برام ایده بفرستین.
بفرستین دیگه 👀
ولی ایندفعه باید بگم من خیلی بیریختم 🚶🚶 قبول دارم.
دوستون دارم کوچولوهااااا❤💚

✨Crisis of twenty years ✨Where stories live. Discover now