✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨

صورتش رو با حوله‌ی تمیز پاک میکرد که با صدای گوشیش نگاه خیره‌اش رو از آینه برداشت و به صفحه موبایلش که بعد از مدت‌ها شماره سهون روش نقش بسته بود داد.
اخمی از روی تعجب کرد و با حرکات آرومی گوشی رو تو دست گرفت.
مطمئنا موضوع راجع‌به بکهیون بود که داشت باهاش تماس می‌گرفت وگرنه سهون مغرورتر از این حرفا بود که بخواد بخاطر خودش بهش زنگ بزنه.
صفحه گوشی رو لمس کرد و با همون اخم حاصل از تعجب موبایل رو به گوشش نزدیک کرد.
_چان؟ شرمنده این وقت روز بهت زنگ میزنم...می‌دونم سرکاری و احتمالا اعصابم نداری ولی واقعا نمی‌دونستم باید به کی زنگ بزنم...
_حرفتو بگو...
_تو دردسر افتادیم...البته منو بکهیون...
با شنیدن اسم بکهیون یکم صاف‌تر وایساد و گوشش تیز شد.
باز اون خرابکار چیکار کرده بود؟
مگه نرفته بودن مادرش رو برسونن ترمینال؟!
_چه گندی زدین؟ بک الان کجاست؟
_ببین...راستش منو جونگین سر پروژه‌امون با صاحب زمین بحثمون شده...نمی‌دونم چقدر از این قضیه خبر داری بیخیال...خلاصه اینکه بکهیون شَر شد گفت بیارمش سر این زمینه و بدبختی از همین جا شروع شد که صاحب زمین سر رسید و برداشت این پسره رو با خودش برد...اینا به کنار تفنگ داشت! من الان دارم پشت سرشون میرم...نمی‌دونم قراره چی بشه ولی این پیرمرده خیلی دلش از من پره...میترسم بلایی سر این دردسر بیاره بدبخت شم...تازه به مادرش قول دادم حواسم بهش باشه...
سهون شبیه پسر بچه‌ها با عجز ناله کرد و چانیول هم اون طرف خط فقط فوری از روشویی زد بیرون و با عجله کوله‌اش رو برداشت و راه افتاد.
_فقط لایو لوکیشنت رو برام بفرست...دارم میام...
گفت و قطع کرد و بلافاصله شروع کرد به دویدن.
انگاری جدی جدی افتاده بود تو دردسر و بعد از یک عمر دوری کردن از این موجودات یکی صاف افتاده بود تو بغلش و قرار نبود هیچ جوره دست از خرابکاری کردن برداره.
از افکار خودش خنده‌اش گرفت و همون طور که سرعتش رو بیشتر میکرد داشت به این فکر میکرد که بعد از گیر انداختن این پسرک باید چه بلایی سرش میاورد که دیگه دردسر درست نکنه؟

✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨

درست وقتی جلوی یه پاسگاه محلی ماشین متوقف شد بالاخره پسر کوچیک‌تر شروع کرد به ترسیدن و تلاش کرد مقدمات یه بگایی بزرگ رو بچینه که پیرمرد با لحن تندی همون طور که اسلحه رو سمتش نشونه گرفت به حرف اومد.
_پیاده شو...
بنابراین فقط تصمیم گرفت سمتش برگرده و نگاهش کنه.
_فقط دنبال علتم...من یه جوجه دانشجوام که سعی داره به دوست تازه کارش کمک کنه...اونا با هزار امید و آرزو روی شما و زمینتون حساب باز کردن...این واقعا بی‌مسئولیتی‌ـه که اینجوری بزنین زیر همه چیز و وسط این کار بزرگ تنهاشون بذارین...
_کسی نمیتونه مجبورم کنه کاری که دوست ندارم رو انجام بدم...یالا پیاده شو...
مرد با لحن تخسی گفت و سر تفنگ رو به کتف بکهیون فشرد و آروم به عقب هلش داد.
_باشه پیاده میشم ولی لازمه بدونین که اگه منو از در بندازین بیرون از پنجره میام تو...خود دانید...
با سر تقی گفت و پیاده شد و پیرمرد که دید سرعت پسرک بالا رفته اون هم تند تند پیاده شد و دنبالش کرد.
با همون حالت تعقیب و گریز تا وسط سالن پاسگاه رفتن و با سه تا مأموری مواجه شدن که کنجکاو بهشون خیره شدن.
_سلام...
بکهیون بلند سلام داد و نگاه پیر مرد با کنجکاوی روش موند.
_سلام...میتونیم کمکی کنیم؟!
مأموری که معلوم بود کوتاه قد تر‌ـه همون طور که روی صندلی چرخونش بازی بازی می‌کرد گفت و با تکخندی نگاهی به همکاراش انداخت.
_نمیدونم...شاید...البته اگه تخصصتون بابا بزرگای آلزایمری باشه که هر از چندگاهی مچ نوه نتیجه‌هاشونو تو خونه‌اشون میگیرن و فکر میکنن دزدن باشه....
با حرف بکهیون هر سه تا مأمور زدن زیر خنده و پیر مرد شوکه سمت پسرک قدم تند کرد و روبروش وایساد و چنان با حرص و چشم‌های از حدقه دراومده نگاهش کرد که بکهیون هم نتونست نخنده.
_بله پدربزرگ جان؟! بازم دزد گرفتی؟!
_تو...پسره‌ی گستاخخخخخ...احمقاااا نخندین...این پسرک یه متجاوزه...اومده تو زمینمممم...
با حرف پیرمرد فقط سه تا مأمور بیشتر قهقه زدن و اینبار بکهیون و پیرمرد با هم از رفتارشون تعجب کردن و به هم نگاهی انداختن.
_وای...خیلی باحاله...این جزو عالی ترین تجربیات دوران کاریم‌ـه...باید برای زنم تعریف کنم...
مرد گفت و فوری گوشیش رو دست گرفت و مشغول تماس گرفتن شد.
آقای کیم شوکه فقط پس گردنش رو گرفت و از دردی که تو تنش پیچید یه لحظه سرش گیج رفت.
بکهیون فوری از بازوش گرفت و نذاشت بیوفته.
نگاه مرد بهش افتاد و چشم غره‌ای رفت.
بازوش رو آروم از دست پسرک بیرون کشید و با قدم‌های کند از سالن زد بیرون.
بکهیون با نگاه پشیمونی به مامورها احترام گذاشت و اون هم از پاسگاه زد بیرون و تا خواست دوباره سوار ماشین بشه پیرمرد درهای ماشین رو قفل کرد و ماشین رو به حرکت درآورد.
برای لحظه آخر دوباره نگاه‌هاشون به هم افتاد و بکهیون فقط به دور شدن ماشین خیره موند.
نفس کلافه‌ای کشید و با صدای سهون سمتش چرخید.
_بک...
سهون داد زد و با دو خودش رو بهش رسوند.
_چیشد؟ ازت شکایت کرد؟
_نه...قضیه یه چیز دیگه‌ست...
همون طور که تو فکر بود گفت و به جاده خیره شد اما با صدای بلند موتورِ ماشینی و گاز دادن وحشیانه‌اش نگاه هر دو پسر به جی کلاسی افتاد که با سرعت از جاده خارج شد و بهشون نزدیک میشد.
_چانیول‌ـه؟
بکهیون شوکه گفت و نگاه بهت زده‌ای به سهون انداخت.
_شرمنده...واقعا تو اون لحظه نمی‌دونستم باید از کی کمک بخوام...
با صدای کوبیده شدن در ماشین نگاه هردو دوباره به چانیولی افتاد که داشت بهشون نزدیک میشد.
چرا چانیول طوری بنظر می‌رسید که انگار میخواست پدرشونو در بیاره؟!
_معلوم هست چیکار میکنین؟
_شرمنده...ولی بخیر گذشت...
_پرونده باز کردن برات؟
_نه...حل شد...
چانیول با همون حالت عصبی و جدی رو به پسر کوچیک‌تر گفت و بکهیون فقط آروم جوابش رو داد.
_همین جوری سر خود سوار ماشین ملت میشی باهاشون اینور اونور میری که چی بشه؟ اصلا میفهمی چیکار میکنی؟ نمیخوای بزرگ شی؟ همش یکی باید باشه جمع و جورت کنه؟
چانیول سرش غر زد و بک فقط از بالای چشم و پشیمون اما لجباز و اخم‌آلود نگاهش میکرد.
_نیازی نبود تو بیای...سرم منت نذار...
_اوکی دوستان...مقصر اصلی من بودم که این گند رو زدم...لطفا عصبانی نشین...
_به حساب شما هم بعدا رسیده میشه...فعلا تو با من میای...
چانیول اول رو به سهون گفت و بعد به بکهیون اشاره کرد تا دنبالش بره.
اولش میخواست باهاش لج کنه ولی چون به اندازه‌ی کافی برای امروز خسته شده بود و حال و حوصله‌ی دعوا نداشت بعد از سر تکون دادن برای سهون دنبال پسر بزرگ‌تر راه افتاد.
چانیول زودتر سوار شد و بکهیون با تاخیر نشست تو ماشین و به محض بسته شدن در ماشین به حرکت دراومد.
_حق نداشتی اونجوری سرم داد بزنی...
_وقتی گند میزنی یکی باید به روت بیاره...اگه زخمیت میکرد میخواستی چیکار کنی؟
_نمیکرد...
_داری خوشبینانه به قضیه نگاه می‌کنی...میتونست هر اتفاقی بیوفته...
_تو‌ هم دیگه داری زیادی بدبینانه بهش نگاه می‌کنی...اونجوری که فکر می‌کنی نیست...
_شما مگه اصلا نرفته بودین مادرتو برسونین...یهو چیشد سر از اینجا درآوردین؟
_شد دیگه...
بکهیون فقط بیخیال شونه بالا انداخت و گفت و به روبرو خیره موند.
نگاه پسر بزرگ‌تر برای چند ثانیه افتاد روش و با چشم‌های باریک نگاهش کرد.
دیگه چیزی بینشون رد و بدل نشد و تا رسیدن به خوابگاه هیچ کدومشون سکوت رو نشکستن.
با پارک شدن ماشین تو پارکینگ خوابگاه هر دو در سکوت به روبرو خیره موندن و هیچ کدومشون پیاده نشدن.
_ممنونم که اومدی...
بکهیون اینو گفت و وقتی برای یک لحظه ارتباط چشمی بینشون برقرار شد فوری روش رو برگردوند و از ماشین زد بیرون.
نگاه چانیول اما همچنان خیره بهش موند تا جایی که بالاخره وارد خوابگاه شد و دیگه بهش دیدی نداشت.
نفس عمیقی کشید و سرش رو گذاشت روی جفت دست‌هاش که روی فرمون بود.
واقعا داشت عقل از سرش میپرید.
دیگه زیادی ذهنش داشت درگیر میشد...

✨Crisis of twenty years ✨Where stories live. Discover now