چانیول فقط یکم اون هم در حد دل سوزوندن واسه باسن پسر کوچیک‌تر براش دل سوزوند و بعد سری براش تکون داد.

خوش بختانه بقیه چنان درگیر جابجا کردن وسایل بودن که به بازیگوشی دو پسر جوان اهمیتی نمی‌دادن البته بغیر جونگین که با چشم‌های ریز شده میپاییدشون. 

 
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨

همگی دور آتیش نشسته بودن و بعد از خوردن کباب لذیذ با شکم‌های پر و گرم افتاده از حرارت آتیش داشتن از سکوت شب و صدای سوختن چوب لذت می‌بردن.

سهون همچنان هم صحبت زن بود و بکهیون نمیدونست چجوری یه آدم می‌تونه انقدر با مادرش اوکی باشه؟

اون خودش در طول سالیانی که این زن مادرش بود تابحال انقدر باهاش همکلام نشده بود که این پسر شده بود!

از اینجا میتونست کاملا حسی که پسر بزرگ‌تر بهش داشت رو حس کنه.

اینکه بدجور می‌رفت رو مخش و روش حساس بود...

دست‌هاش رو جلوی آتیش دراز کرده بود و با ذهنی مشغول به شعله‌های آتیش نگاه میکرد که متوجه‌ی بلند شدن چانیول و جدا شدن نگاه خیره‌اش شد و به پشت پسر بزرگتر که داشت ازشون دور میشد نگاهی کوتاه انداخت.

نفس کلافه و راحتی کشید و دوباره به آتیش خیره شد.

با نزدیک شدن جونگین بهش نگاه کنجکاوی به پسر انداخت و لبخندی به هم زدن.

_خب؟! خوش میگذره؟

_اهم...

زیر لب زمزمه کرد و پسر بزرگ‌تر تکخندی زد.

_فکر کنم سهون و مامانت خیلی خوب با هم کنار اومدن...سهون حتی با منم انقدر زیاد مکالمه نداره...

با خنده گفت و پسر کوچیک‌تر هم از حرفش خنده‌اش گرفت.

_اره خیلی با هم رفیق شدن...مامانم البته خیلی جوونا رو بغیر من دوست داره...سهونم که کلا از اون دسته پسراست که آرزو داشت پسرش باشه...

با تلخند گفت و نگاه جونگین روش افتاد.

_چرت نگو...آره سهون خیلی مامان پسنده ولی مامانت تورو خیلی دوست داره و مشخصه از داشتن پسری مثل تو واقعا خوشحاله...همین که اومده اینجا و داره با ما وقت میگذرونه یعنی اونقدر نگرانت هست که بخواد بدونه اطرافت کیا هستن...

با نکته‌ای که جونگین گفت نگاه گیجی به مادرش انداخت که اون هم داشت نگاهش می‌کرد و بهش لبخندی زد.

لبخندی ذوق زده به مادر مهربونش زد و دوباره به جونگین خیره شد.

_ممنون...

_اوضاع خوبه؟

_نمیدونم...

_میدونی که منظورم چیه؟ با چان...

✨Crisis of twenty years ✨Where stories live. Discover now