" من هیچوقت پدر تورو جای پدر خودم تصور نکردم. من اون فرد رو قبلا تو زندگیم داشتم و هیچوقت نمیتونم کسی رو برای یک لحظه به جاش تصور کنم چون هیچوقت تو زندگیم به اون جایگاه نیازی نداشتم.
من فقط از اون مرد، از پدرت ممنونم چون برای رسیدن به ارزوهایی که همیشه برای رسیدن بهشون درحال دوییدن و درجا زدن بودم کمکم کرده"تهیون که انتظار شنیدن این حجم از ناراحتی رو تو صدای جونگوون نداشت با چشمهایی شوکه نوشیدنیش رو روی میز برگردوند. تازه اون لحظه متوجهی معنی حرفهایی که زده بود شد و میدونست دلیل به زبون آوردن اون کلمات به خاطر همون مقدار نوشیدنیای بود که تا قبل از رسیدن جونگوون نوشیده بود.
" من فقط از اون مرد ممنونم، همونطور که از تو به خاطر همه چیز ممنونم و الان...."
جونگوون عادت عجیبی تو گریه کردن داشت. اون کسی بود که به راحتی گریهاش میگرفت اما به سختی میتونست اشکهاش رو رها کنه و حالا، فاصلهی زیادی با خیس شدن صورتش نداشت پس باید هرچه زودتر اون مکان رو ترک میکرد.
" بهتره که برم "
نگاهش رو بالاخره از چشمهای پسری که هنوز کنار میز نوشیدنی ایستاده بود گرفت و با بلند شدن از جاش به سمت در حرکت کرد اما هنوز قدم سوم رو برنداشته بود که از پشت تو آغوشی فرو رفت و جونگوون با ناامیدی سرش رو پایین انداخت.
" ولم کن تهیون"
اما تهیون به جای رها کردن، دستش رو محکم تر دور جونگوون حلقه کرد.
" نرو"
" الان زمان مناسبی برای ادامه دادن این مکالمه نیست"
" معذرت میخوام"
جونگوون متوجه شد که تهیون داره گریه میکنه و فهمیدن این موضوع به تمام احساسات بدش دامن زد.
" لطفا بذار الان فقط برم..."
تهیون طوری جونگوون رو به آغوش کشیده بود که انگار این تنها و آخرین فرصتشه. جونگوون سرش رو بلند کرد، تنها چند قدم با در خروجی فاصله داشت اما حالا مثل یه مجسمه بین دستهای پسر کوچیکتر زندانی شده بود.
" گریه نکن"
جونگوون با صدای آرومی گفت تا مبادا لرزیدن صداش به گوش تهیون برسه. با فشار به دست اون پسر بالاخره موفق شد تا از بین دستهاش خارج بشه و به سمتش برگرده.
همونطور که حدس میزد چشمهای خیس از اشک اون پسر با ترس پر شده بود.
" باید برم"
صورت خیسِ تهیون خیس تر از قبل شد و بدون اینکه دست جونگوون رو رها کنه سرش رو برای مانع شدن به دوطرف تکون داد.
" موندنم درحال حاضر چیزی رو درست نمیکنه. الان جفتمون به تنهایی نیاز داریم"
جونگوون بعد از گفتن این حرف با دست آزادش دست تهیون رو از مچش جدا کرد و این بار، بی معطلی از اون اتاق خارج شد.
YOU ARE READING
Shelter 🪐༉
Fanfiction⊹ فیکشن: Shelter ⊹ کاپل: جیکهون ⊹ ژانر: School life, Angst, Slice of life ⊹ روز های آپ: جمعهها ⊹ نویسنده: Winko خلاصه: «همه چی از جایی شروع میشه که تو وجود داری..وقتی میخوام بخندم به تو نگاه میکنم، وقتی نیاز داری گریه کنی شونمو بهت قرض میدم، وقتی...
𝐏𝐚𝐫𝐭 ️️𝟒𝟗
Start from the beginning