" مطمئنی دوست داری امروز با جیک بری کافه؟ میتونی بیای پیش من یکم باهم درس بخونیم"
سونگهون با امیدواری به جی پیشنهاد داد.
" چیشد؟یهو تصمیم گرفتی باهامون حرف بزنی؟"
نگاه سونگهون و جیک همزمان به هم افتاد و نمیدونستن چرا بعد از اون مکالمه ای که زیردرخت مدرسشون باهم داشتن حالا کمی از هم خجالت میکشیدن.
" خب..یه سری سوتفاهم این وسط وجود داشت که با جیک برطرفش کردیم"
" اما من هنوز دلیلی واس حرف زدن باهات ندارم پرنس پارک!"
جی زیپ کاپشنش رو بالا کشید و گفت.
" لطفا جی"
سونگهون کلافه قدمی به جی نزدیک شد..میدونست جی متوجه شده که جیک همه چیز رو براش تعریف کرده و نمیخواست حالا که جو متشنج بین خودش و جیک از بین رفته هنوز هم جی باهاش مشکل داشته باشه.
میدونست رفتار خودش هم درست نبوده و ناراحتی که از جیک داشته رو سر جفتشون خالی کرده..اما امیدوار بود جی مثل همیشه راحت ببخشه و همه چیز رو بینشون سخت نکنه.
"من مثل تو حوصله ی کش دادن یه قهر یا دعوارو ندارم پارک سونگهون پس فقط بذار امروزو به حال خودم باشم..هوم؟"
جی با لبخند مصنویی و لحنی که کمتر ازش دیده میشد به سونگهون گفت و سونگهون تنها کاری که از دستش برمیومد سکوت کردن بود.
" با ما تا وسطای راه میای؟"
سونگهون اول کمی به جیک نگاه کرد و بعد از چندثانیه سرش برگردوند و اطرافش رو چک کرد.
" آره بریم"
سونگهون گفت و جیک که لبخند رو لب هاش به آرومی محو شده بود سرش رو تکون داد و تو سکوت کنارهم راه افتادن.
روزهای بارونی سئول قرار نبود دست از سرشون برداره و کمی آفتاب و هوای روشن بهشون هدیه بده.
جیک بارون رو دوست داشت اما اگه چیزی رو که دوست داشته باشی هر روز ببینی و هیچوقت از جلوی چشمهات محو نشه کم کم برات خسته کننده میشه نه؟
جیک هم از بارون خسته شده بود.نمیدونست چرا با فکر کردن به این مسئله یاد خودش و سونگهون افتاد.
ممکن بود یه روز تبدیل به یه آدم تکراری برای سونگهون بشه؟
اینکه همیشه باهم بودن و همدیگه رو میدیدن باعث نمیشد سونگهون یه روزی ازش خسته شه و رهاش کنه؟
سونگهون قبل رفتن دنبال سونو میگشت؟...چرا انقدر همیشه افکارش آشفته بود؟ نباید بهشون اجازه ی پیشروی میداد.
" جیک...جیک؟"
با شنیدن اسمش نگاهش رو از پاهاش که یکی پس از دیگری به جلو قدم میذاشتن گرفت و سرش رو بالا آورد.
KAMU SEDANG MEMBACA
Shelter 🪐༉
Fiksi Penggemar⊹ فیکشن: Shelter ⊹ کاپل: جیکهون ⊹ ژانر: School life, Angst, Slice of life ⊹ روز های آپ: جمعهها ⊹ نویسنده: Winko خلاصه: «همه چی از جایی شروع میشه که تو وجود داری..وقتی میخوام بخندم به تو نگاه میکنم، وقتی نیاز داری گریه کنی شونمو بهت قرض میدم، وقتی...