چانیول گیج چند تا پلک زد و چنگی لای موهاش انداخت و به خیابون پر تردد نگاه کرد.

دنبال علت برای این رفتار پسر کوچیک‌تر میگشت.

_به جای اینجوری پرت حرف زدن بگی واقعا چه مرگته ممنونت میشم...

_هیچی نیست...فقط...نمیدونم...

دوباره ناموفق و حرصی حرفش رو قطع کرد و راه افتاد.

چانیول اما دست به کمر همون جا موند و به دور شدن پسر کوچیک‌تر خیره شد.

گیج شده بود و بیشتر از این عصبی بود که داره جلوی این بچه ضعف نشون میده بدون اینکه خودش بخواد.

فاصله‌اشون دیگه زیادی زیاد شده بود که بکهیون یهو متوقف شد و برگشت و به عقب نگاه کرد.

چانیول رو همون جا تو افکار سرگردون خودش ول کرده بود و اینهمه ازش دور شده بود؟

واقعا چرا اون حرفا رو بهش زده بود و بهش حس بدی داده بود؟

چانیول که کاری نکرده بود...

اون فقط داشت مثل قبل باهاش شوخی میکرد و در عوض خودش چیکار کرد؟! 

گند زد به ذوقش و شبش رو خراب کرده بود.

با عذاب وجدان وحشتناکی دوباره راه رفته رو آروم آروم برگشت و با خجالت به پسر بزرگ‌تر نزدیک شد.

چانیول فقط در سکوت نگاهش میکرد تا ببینه پسر کوچیک‌تر قراره تو قدم بعدی چیکار کنه و انگار یادش رفته بود اون بیون بکهیونی‌ـه که می‌تونه با هر حرکتش سورپرایزش کنه!

_معذرت می‌خوام...

پسر کوچیک‌تر بعد از گفتن این جمله فوری دستش رو گرفت و دنبال خودش کشیدش.

اون هم گیج و بدون مقاومتی دنبالش راه افتاد.

با خودشون چی فکر کرده بودن که داشتن تو خیابون نزدیک دانشگاه اونم این وقت شب با این حالت راه میرفتن؟

ناخودآگاه خنده‌ای از حالتشون کرد و با کشیدن دست پسر کوچیک‌تر مجبورش کرد وایسه.

_بک...هرموقه حس کردی عصبانی یا ناراحتی بهم بگو...منم حواسم هست که دیگه مثل امشب اذیتت نکنم...البته فقط یکم تلاش میکنم...

با حرف چان خنده‌ای کرد و حالا با خجالت کمتری به چشم‌هاش نگاه میکرد.

حدودا چند ثانیه همون طور به هم خیره موندن درحالی که آهنگ ملویی تو سر پسر کوچیک‌تر پخش میشد که یهو با به خود اومدن بکهیون آهنگ توی سرش هم با ترمزی قطع شد و خنده‌اش هم جمع شد و محکم دستش رو از دستش چانیول کشید.

_بریم خوابگاه دیگه...

گفت و دوباره پا تند کرد و رفت و چانیول متاسف رو پشت سرش جا گذاشت.

✨Crisis of twenty years ✨Where stories live. Discover now