_دلم نسوخت...فقط چون امشب به مامانم لطف کردی منم دارم بهت لطف میکنم...

_بهم لطف میکنی؟ چجوری مثلا؟!

وقتی دید بکهیون داره دوباره گستاخ میشه پروسه لاشی بازیش رو شروع کرد و با لحن منحرفانه‌ای چند قدم فاصله‌ی بینشون رو طی کرد و بهش نزدیک شد.

از اون سمت هم ولی بکهیون اجازه نداد زیاد بهش نزدیک شه و چند قدم شوکه ازش فاصله گرفت.

_میشه اینجوری نکنی؟

با حس بدی که یهویی از چانیول گرفته بود بلند اعلام کرد و خنده‌ی از روی لذت چانیول رو از صورتش پاک کرد و نگاه متعجب چانیول روی چشم‌های براقش که خیس شده بود فیکس شد.

واقعا داشت بخاطر افکار آزاردهنده‌ای که تو سرش داشت اذیت میشد و این کارای چانیول فقط باعث میشد بیشتر گیج و اذیت بشه.

_بک؟!

با صدا شدنش توسط پسر بزرگ‌تر فقط سریع از روبروش محو شد و جلوتر راه افتاد.

چانیول هم پشیمون و گیج به دور شدنش خیره شد و فوری قبل از اینکه خیلی از هم فاصله بگیرن دنبالش راه افتاد.

_وایسا...

بلند گفت و وقتی دید بک جواب نمیده قدم‌هاش رو بلندتر برداشت و دست دراز کرد و محکم از بازوش گرفت و متوقفش کرد.

بکهیون اما در تلاش برای مخفی کردن صورت قرمزش از پسر بزرگ‌تر سرش رو تا آخرین حد چرخوند تا بیشتر از این خجالت زده نشه.

چانیولی هم در تلاش برای دیدن صورتش با حالتی عصبی محکم چونه‌اش رو گرفت و صورت پسر کوچیک‌تر رو با شدت سمت خودش برخلاف مقاومت‌های بکهیون نگه داشت و عصبی به دماغ قرمز و چشم‌های خیسش نگاه کرد.

_یوووووا وول کون...

بکهیون که بخاطر فشار انگشت‌های چان لب و لوچه‌اش جمع شده بود و دردش گرفته بود بزور با صدایی که از بین لب‌هاش زور میزد تا خارج بشه گفت ولی فایده‌ای نداشت چون چانیول همون طور عصبی فقط نگاهش میکرد.

_یاااااا...

بالاخره با داد بلندی و سیخ شدن روی نوک پاهاش از درد پسر بزرگ‌تر رو مجبور کرد ولش کنه و با شدت به عقب فرار کنه.

نگاه چانیول روی رد انگشت‌های خودش روی صورت پسر کوچیک‌تر میخ شد و چنگی لای موهاش انداخت.

_معذرت می‌خوام...

_چرا اینجوری می‌کنی؟ رفتارت وحشتناکه...کاری می‌کنی بعضی اوقات از دوست شدن باهات پشیمون بشم...خیلی دردم اوممممد...

تیکه آخر حرفش رو با لحنی قاطی بغض و گریه فریاد زد و برای چند ثانیه بینشون سکوت شد که یهو یه نفر از پنجره یکی از خونه‌ها سرش رو کرد بیرون و شروع کرد به داد و هوار و فحش دادن.

✨Crisis of twenty years ✨Where stories live. Discover now