فقط تونست با تندی اینو بگه و محکم بکوبه وسط سینه‌ی چان و فوری با خداحافظی بلندی از مادرش که داشت از دستشویی خارج میشد از خونه بزنه بیرون.

واقعا داشت چه اتفاقی میوفتاد؟!

 
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨

حدودا پنج دقیقه بعد از خروجش از خونه تو ماشین کنار سهون منتظر پسر بزرگ‌تر نشسته بودن که یهو سهون به حرف اومد.

_با چان اوضاع خوبه؟ کسی اذیتت نمیکنه که؟!

با حرف سهون متعجب برگشت سمتش.

_چرا باید کسی اذیتم کنه؟ کی منظورته؟ چان؟ 

_نه همین جوری پرسیدم...تو دانشگاه مثلا...یا مثلا یکی از بیرون...

پسر کوچیک‌تر فقط گیج‌تر از قبل سرش رو کج کرد و گوشه لبش از گیجی بالا رفت.

_چرا نمی‌فهمم چی میگی؟

_هیچی بیخیال...اومد...

با حرف آخر حواس بکهیون رو بطور کامل از مکالمه سمی‌ای که شروع کرده بود پرت کرد و با ناامیدی به چانیولی که بدون توجه بهشون راهش رو کشید و بدون اینکه سمت ماشین بیاد به پیاده‌روی ادامه داد نگاه کرد.

_چرا داره اونوری میر‌ه؟!

_چون نمی‌خواد سوار ماشین شه...

_یعنی قراره تمام راه رو پیاده تا خوابگاه بره؟

_طبق شواهد بله...

دونه به دونه جواب سوال‌های پسر کوچیک‌تر رو داد و بکهیون با خستگی سرش رو کوبید به پشتی صندلی و نفس بی‌قراری به بیرون فوت کرد.

_شت...من نمیخوام پیاده برم...

با مظلومیت رو به سهون گفت و با چشم‌های براق خیره‌اش موند.

_خب پیاده نرو...

سهون هم خونسرد اعلام کرد و جوابش فقط یه چشم غره‌ی کوتاه از سمت پسر کوچیک‌تر شد و بعد بلافاصله پیاده شدنش.

_مراقب خودتون باشین...در هر صورت...

پسر کوچیک‌تر رو با این حرف بدرقه کرد و راه افتاد.

بکهیون نگاه حرصی‌ای به پشت سرش، جایی که ماشین سهون درحال دور شدن بود انداخت و به سمت چانیول پا تند کرد چون لعنت بهش، این کوچه خیلی تاریک بود.

با شنیدن صدای پایی برگشت و با تعجب به نزدیک شدن پسر کوچیک‌تر خیره شد.

_چرا اومدی؟ با سهون میرفتی دیگه؟!

شوکه گفت و وایساد و به بکهیونی که ناراضی درحال نفس گیری بود نگاه کرد.

_نمی...نمی‌خواستم تنها بری تا...خوابگاه...

از نفس نفس زدن پسر کوچیک‌تر تکخندی زد و دستی به پیشانیش کشید.

_واقعا که دیوونه‌ای...نمیتونم درک کنم چجور موجودی هستی...حتی دلت برای کسی که اذیتت می‌کنه هم میسوزه!

✨Crisis of twenty years ✨Where stories live. Discover now