_سلام...بله سوییت هنوز خالیه...برای چند شب میخواین؟

چانیول متاسف سری تکون داد و ضربه‌ی آرومی به پیشانیش زد و بدون حرفی دوباره جلو افتاد.

کاش فقط همه دست از تلاش کردن برمیداشتن...

سهون تکخندی بخاطر اذیت شدن چانیول زد و چانیول هم به خوبی صدای خنده‌اش رو شنیده بود.

همه دوباره پشت سرش راه افتادن و زن لحظه آخر برگشت سمت پیرمردِ نگهبان و با تعجب احترامی بهش گذاشت و با بقیه وارد آسانسور شد.

تو آسانسور بکهیون گوشه آسانسور چسبید به دیواره و به پشت سه نفر دیگه که تو اون فضای بزرگ، پخش و پلا وایساده بودن نگاه میکرد.

واقعا قضیه خیلی بو دار بود اما نمیدونست دقیق چی؟

_عجب جایی سوییت داره دوستتا؟ نکنه پسر وزیری چیزی‌ـه...

زن با شوخی گفت و چانیول معذب لبخندی زد.

_میگم کرایه‌اش اوکی‌ـه؟...بنظر گرون میاد...

_این چه حرفیه مادر جان! برای شما که حسابی وجود نداره...شما تاج سری...

با حرف چانیول، سهون فقط به روبرو خیره موند و بکهیون آروم تکیه‌اش رو از دیواره برداشت و متعجب سمت پسر بزرگ‌تر قدم برداشت.

آروم طوری که کسی متوجه نشه به پهلوی چان سقلمه‌ای زد و اونو متوجه خودش کرد.

_چی چرت و پرت میگی؟ واقعا دوستت می‌ذاره مفت اینجا بمونه مامانم؟ اگه می‌ذاره خودت چرا نمیمونی؟

_فضولی نکن کودک...برو سر جات وایسا حرفم نزن...

با حرف چان عصبی براش لب و لوچه چرخوند و لگد آرومی به مچ پاش زد که دردناک‌تر از اون چیزی بود که فکر میکرد و باعث شد چانیول صدای از روی درد بلندی بده و سهون و مادرش سمتش برگردن.

_بک؟ دعوا میکنین؟

_اخ‌...نه نه دعوا نبود من بعضی اوقات پام یهویی خیلی درد میگیره تیر می‌کشه...

_آخِییییییی...فدات بشم الهی...باز من وقت کنم نگاه میندازم ببینم چیه...من تو درمانگاه فیزیوتراپی شهرمون کار میکنم...تکنسینم...بکهیون نگفته؟ اگه زودتر بهم میگفت به دکترمون میگفتم حتما دارویی چیزی بنویسه برات...الهیییی...بعدا چک میکنم ببینم چیه دردت میگیره...

زن با ناراحتی گفت و بازوی پسر بزرگ‌تر رو نوازش کرد.

نگاه چانیول روی سهونی افتاد که با تعجب و کنجکاو نگاهش می‌کرد.

در همین حین هم نگاه بکهیون بین دو پسر بزرگ‌تر جابجا شد و در یک آن پشماش از تصوراتی که کرد فر خورد؟

یعنی؟! 

یعنی چانیول و سهون؟!

سهون که گِی بود مشخص‌ـه اما چان؟!

یعنی این دو تا معشوقه‌های همن؟

نه بابا...

امکان نداشت...

وگرنه جونگین به همین راحتی اجازه نمی‌داد این دوتا با هم باشن...

صبر کن ببینم...

"عمرا...جونگین خیلی طرف چانو می‌گرفت و باهاش مهربونه...آره داری کسشر میبافی"

به افکارش آب پاشید و مغزش رو شست و وقتی دَرِ آسانسور باز شد پشت بقیه ازش خارج شد و گذاشت برای فعلا این قضیه‌ی بو دار بیشتر تَفت بخوره تا بعدا تَه توش رو در بیاره.

 ✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨

سلام به همه ی عزیزهای دلم...

جوجه‌های عزیزم همون طور که احتمالا میدونین بنده از 18 ام ماه پیش دو جا کار شدم و تقریبا روزانه سعی میکنم جسم نیمه زنده‌ی خودم رو به خونه برسونم بخاطر همین هم فرصت خخخخخیلی کمی برای نوشتن داستان دارم و شاید بخوام دو هفته درمیون آپ کنم که برای خودم هم انتخاب سختیه...

البته که بتونم و برسم آپ رو منظم انجام میدم ولی چون اصلا حال جسمیم قابل پیشبینی نیست شاید گاهی نتونم...

درست مثل همون چیزی که از شروع این داستان بهتون گفتم و همتون با آگاهی از این مورد شروع به خوندنش کردین.

برای من مهمه که بتونم منظم آپ کنم و از لذت بردنتون لذت ببرم ولی یکم زیادی پاره‌ام ☺

من تلاشمو میکنم شما هم حمایتم کنین.

راجع به روند پیشرفت داستان هم بهتون بگم که زیادی عجول نباشین، همه چیز به موقع اتفاق میوفته، شما فعلا از حال لذت ببرین >_0

بوس به پرهای نرمتون

✨Crisis of twenty years ✨Where stories live. Discover now