چانیول همون جا کنار زن موند و سهون با قدم‌های کنجکاو و آرومی به سمت اتاق خواب رفت و به داخلش سرک کشید و با دیدن زیر انداز بکهیون روی زمین کنج دیوار اخمی کرد و دوباره برگشت به سمت آشپزخونه و با چانیولی که عصبی نگاهش میکرد چشم تو چشم شد.

با صدای نفس نفس زدن‌های پسر کوچیک‌تر نگاهشون بالاخره از هم کَنده شد و به پسر کوچیک‌تر که سمتشون میومد خیره شدن.

_چیشد؟ تموم شد؟

_بله دیگه تمومه...بریم که دیر شد براتون...

زن گفت و اول از همه بعد از نگاه کلی‌ای به سوییت زد بیرون و سه پسر کوچک‌تر دوباره شبیه جوجه اردک دنبالش

راه افتادن و به حرف‌های زن گوش دادن.

_برخلاف چیزی که فکر میکردم همتون خیلی زیاد از حد تمیزین...

زن تعریف کرد و سهون تکخندی زد.

_به هر حال چهار سال تنها زندگی کردن یه چیزایی هم بهمون یاد داده...

با افتخار گفت و نگاه زن بهش افتاد.

_پدر و مادرتون حتما باید خیلی بهتون افتخار کنن...من که به پسرم خیلی افتخار میکنم...مامان قربون اون لُپ کوپولوت بشه...

با ذوق، قربون صدقه‌ی پسرش رفت و بکهیون فقط ناراضی نگاهش کرد.

واقعا خجالت می‌کشید بعد از رفتارهای مادرش تو چشم چانیول و سهون نگاه کنه...

اول زن خارج شد و بعد سهون و پشت بندش بکهیون رفت بره بیرون که چانیول از کلاه هودی کشیدش عقب و سرش رو فرو کرد تو یقه پسر کوچیک‌تر و با زمزمه‌ای که کرد هم بکهیون رو بخاطر نزدیکی زیادش شوکه کرد و هم حرصش رو درآورد.

_لُپ کوپولوی مامان کی بودی تو؟!

پسر بزرگ‌تر با کرمالو ترین حالت خودش گفت و پسر کوچیک‌تر رو به جلو هل داد و از سوییت انداختش بیرون و بالافاصله خودش هم خارج شد و در رو پشت سرش قفل کرد.

بکهیون عصبی عضلات صورتش میپرید و با حرص بهش نگاه می‌کرد و تنها کاری که چانیول کرد این بود که خیلی خونسرد لُپش رو کشید و از کنارش رد شد.

بکهیون اما همزمان که بخاطر لمس و نزدیکی چانیول داغ کرده بود عصبی به پشتش که داشت ازش دور میشد خیره موند و با بیچارگی به فکر فرو رفت.

چرا همه چیز داشت روز به روز براش سخت‌تر میشد و حتی این کرم ریختن‌های حرص درار چانیول داشت براش به شکل اعتیاد آوری دوست داشتنی میشد؟!

همون طور که درحال غصه خوردن بود پشت سر بقیه راه افتاد و آخرین نفر وارد آسانسور با اون جو خفقان آورش شد.

نه فاز سهون رو درک می‌کرد، نه الان حوصله چانیول رو داشت، نه از مامانش راضی بود.

در واقع الان فقط میخواست از دست هر سه تاشون فرار کنه و بره و خودش رو بندازه تو دریا تا بمیره!

✨Crisis of twenty years ✨Where stories live. Discover now