بکهیون هم که واقعا نمیدونست با این موقعیتی که بوجود آورده باید چیکار کنه فقط خیره‌اش موند.

قرار هم نبود کاری باهاش بکنه فقط چون زیادی داشت مراعاتش رو می‌کرد رفته بود رو مخش پس تصمیم گرفت با یه تنه زدن آروم قال قضیه رو بکنه و بره.

در واقع واقعا نمیدونست باید باهاش چیکار کنه.

چیکارش میکرد؟

کتکش میزد؟ 

یا چی؟

بکهیون اما با تنه‌ی محکمی که چان بهش زد همون سر جاش خشک موند و به کار زشتی که کرده بود فکر میکرد.

واقعا چرا باید چنین حرکت وحشتناکی میزد؟ 

ناامید آب دماغش رو بالا کشید و با خجالت برگشت و به پشت پسری نگاه کرد که با عصبانیت چادر رو کنار زد و پشتش محو شد.

الان باید مثلا چیکار میکرد؟

خب مشخص بود دیگه!

مخفی شدن از پسر بزرگ‌تر تا اطلاع ثانوی...

 
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨

از صبح دقیقا بعد از اون اتفاق کذایی دیگه هیچ کدومشون سعی نکرده بودن به هم نزدیک شن و فقط به جاش از دور روی هم دیگه کرم میریختن.

البته برای چانیول همه چیز سخت‌تر بود چون نمیتونست با بقیه راحت گرم بگیره اما اون احمق بدون توجه به اینکه ممکنه ضایع بشه یا هر چیز دیگه با همه خوش و بش میکرد و این بدجور می‌رفت رو مخش.

تقریبا نزدیک به تاریک شدن دوباره و طاقت فرسای آسمون بود که چانیول بالاخره بعد از جستجوی فراوان برای دنبال پسر کوچیک‌تر گشتن اونو در حالی پیدا کرد که اطراف ماشین میپلکید و سعی داشت چیزی رو پیدا کنه.

از اونجایی که بخش فضول مغزش فعال‌تر از پریز چُس کنیش بود سمتش رفت و درحالی بالا سرش رسید که اون پسرک احمق حالا داشت زیر ماشین رو چک می‌کرد.

_دنبال چی میگردی؟

با حرفش بکهیون که انتظار حضور کسی رو نداشت با شدت سرش به زیر ماشین برخورد کرد چون بی حواس سرش رو بلند کرد غافل از اینکه به یاد بیاره زیر ماشین.

_اخ...

_خوبی؟!

چانیول هم خم شد و پسری که از درد می‌نالید و داشت شبیه کرم از زیر ماشین بیرون میومد رو دید زد.

_خوبی؟

با دیدن صورت چروکیده‌ی بکهیون دوباره اعلام کرد و بکهیون که حالا روی زمین دراز کش شده بود و ناراضی سرش رو می‌مالید بهش خیره شد.

_نه...خوب نیستم...

_اونو که دارم میبینم...حال مغزیت منظورم بود...

✨Crisis of twenty years ✨Where stories live. Discover now