_شت...
تکخندی زد و درحالی که سرش رو به عقب هُل میداد دستی به چشمهاش کشید.
اوکی!
انگار بکهیون درحال سناریو چیدن بود...
این اصلا چیز خوبی نبود...
اون پسر بشدت ذهن خیال باف و دهن وراجی داشت...
کاش یکم بیشتر مراعات میکرد...
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
با دیدن اون دو نفر و رابطهای که بینشون دید چرا دروغ میگفت! یکم حسودیش شده بود ولی خب دست خودش که نبود بود؟
آروم از کنار چادر بی سر و صدا خودش رو به آخر چادر، جایی که قرار بود بخوابه رسوند و همون طور که تو ناامیدی عجیبی غرق بود فوری خودش رو تو جاش چپوند و زیر پتو قایم کرد.
نمیدونست چرا ولی انگار خورده بود تو ذوقش.
یکم احساس افسردگی میکرد، شاید چون فکر میکرد چانیول هم مثل خودش بدبختِ فلک زده و تنهاست ولی متوجه شده بود که نیست؟!
چون با توجه به واکنشهای بقیه میتونست بفهمه که با اکثریت گذشتهای داره؟
_ایشششش...
با حرص به خودش غر زد و تو جاش مچاله شد.
اینا چه افکاری بود که تو سرش میچرخید؟
چند دقیقهای رو در تلاش برای به خواب زدن خودش کرد که در نهایت با ناموفق شدن فقط بیخیال تو تاریکی به روبرو خیره موند.
با کنار رفتن یهویی چادر نظرش جلب شد و به سایه بلندی که به سمتش میومد نگاه کرد.
چانیول بود؟
مگه نگفته بود میخواد تو ماشین بخوابه؟!
پسر بزرگتر با دقت داشت همه رو از نظر میگذروند و بکهیون هم که میدونست داره دنبال خودش میگرده خیلی ریز صورتش رو تا پایین چشم زیر پتو قایم کرد و منتظر موند تا پسر بزرگتر بره، اما بدبختانه چانیول متوجه حرکتش شد و سمتش اومد.
لعنتی زیر لب گفت و وقتی پسر بزرگتر بهش رسید و با پا هُلش داد به گوشه چادر شوکه فقط به دراز کشیدنش خیره شد.
_یااااا اینور سرده...نمیبینی آخر چادره؟ اینجا جا نیست که برو بیرون...
سینهی چانیولی که با پررویی کنارش، خودش رو جا کرده بود فشرد اما پسر بزرگتر حتی میلیمتر هم جابجا نشد.
_لااقل بذار اونور پیش این پسره بخوابم...اینور سرده...
مظلوم التماس کرد و وقتی جوابی نگرفت محکمتر فشارش داد.
_گفتم پاشو برو گمشو...نمیفهمی؟ اینجا جای منه!
در تلاش برای بلند حرف نزدن وز وز کرد و چانیول فقط خونسرد سمتش چرخید و دستش رو انداخت رو کمرش.
شوکه چند تا پلک گیج زد و به صورت پسر بزرگتر و پلکهای زیباش خیره موند تا اینکه چان یهو چشمهاش رو باز کرد و تو اون فاصلهی نزدیک که داشتن بهش خیره شد.
با حرکت یهویی چان و حلقه شدن دستش دور بدنش و کشیده شدنش تو بغل پسر بزرگتر شوکه صدایی داد و درحالی که نفسش حبس شده بود گره نگاهشون همچنان پایدار موند.
چانیول داشت چیکار میکرد؟!
داشت توهم میزد یا اینکه واقعا یه تنشی بینشون ایجاد شده بود؟!
حس کرد صورت چانیول داره بهش نزدیک میشه که خودش برای جلوگیری از هر اتفاقی سریع سرش رو تو سینهی پسر بزرگتر قایم کرد و آب دهنی قورت داد.
"وات د فاک؟! یعنی تا این حد دارم متوهم میشم؟!"
بدبختانه فکر میکرد که کراشش رو چان زیادی داره جدی میشه و باید برای این قضیه یه کاری میکرد، ولی حالا چیکار رو نمیدونست...
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
خب!
تا اینجای کار متوجه شدیم که سوجون کاراکتر خطرناکی نیست و چانیول هم فیزیکی رو بک راست کرده 👀😂
از من به شما نصیحت که خیلی از اون کله کوچولوی فضول بترسین چون قراره هممونو به مدت طولانیای به گا بده 😂
چه خبرااااااا 😭😭😭
خیلی وقت بود اینجوری باهاتون ارتباط نگرفته بودممممم 😭😭😭 عررررر
حس میکنم دارم به لیبوم سابق برمیگردم 🥹 تازه بعد یه سال کار کردن دارم به زندگی شاغلی و آدم بزرگ بودن عادت میکنم 🥹 خیلی دلم تنگتون شده بود...
خیلی خیلی خیلی...
از این به بعد دوباره آخر داستانا براتون فک میزنم باشه؟!
راستی 0-0 شما قرار نبود برا من خاطراتتونو بفرستین؟
مگه نمیخواین این داستان طولانی بشه؟
وگرنه زود تمومش میکنماااااااا 👀
خود دانید...
تازه من اگه بودم فوری یه خاطره مینوشتم چون خوندن داستان زندگی خودم تو یه داستانی که یه عده دیگه میخوننش باید جالب باشه 😂 مخصوصا اینکه طنز بشه 👀
حالا از ما گفتن بود.
یه روزی بخاطر اینکه بهم کمک نکردین پشیمون میشین چون من بعد این داستان قراره دوباره برم سر یه پروژه انگست.
برای فعلا بای 😏
YOU ARE READING
✨Crisis of twenty years ✨
Fanfiction𓍯 #Crisis_of_twenty_years ─Couples: #ChanBaek , #SeKai ─Genres: Comedy, Dram, Slice of life, Smut ─Author: #Boom 彡 @FanFiction_Land ִֶָ 𓂃 دورانی پر از شور و هیجان و رویا همراه با چاشنیِ طنزی تلخ... بخشی از زندگی که بعد از گذر ازش همیشه شبیه یک ر...
✨ part:9 ✨
Start from the beginning
