اطراف کمپ درحال قدم زدن بود و تلاش میکرد افکارش رو سر و سامون بده که با دیدن دختری که از دور بهش نزدیک می‌شد نفس کلافه‌ای کشید.

_سلام...

_ممم...

_خوبی؟ بنظر میاد که بهتر شدی...

همچنان سکوت کرده بود و آروم به قدم زدنش ادامه داد.

سوجون هم باهاش هم قدم شد و با خجالتی که همیشه کنار این پسر داشت دست‌هاش رو پشت بدنش به هم رسوند و گازی از لب پایینش گرفت.

_با بکهیون اوضاع خوبه؟

با شنیدن اسم پسر کوچیک‌تر با اخم ایستاد و روبروی دختر قرار گرفت.

_درمورد اون کارت تو پمپ بنزین...لطفا دیگه دوستاتو نفرست طرفش...

_چرا؟ مگه کاری کردن؟ من نفرستادمشون...

سوجون مضطرب گفت و با چشم‌های لرزون به چانیول خیره موند.

_بهشون بگو کاسه داغ‌تر از آش نشن...خودت که می‌دونی اینکارا نتیجه‌ای نداره...

_چشم..‌.من بهشون نگفتم کاری کنن ولی...

سوجون با لب‌های آویزون گفت و سرش رو خم کرد.

تکخندی از حالت دخترک زد و دستش رو جلو برد و موهاش رو بهم ریخت.

_افرین دختر خوب...باور میکنم کار تو نبوده...

سوجون لبخند خجلی زد و از بالای چشم نگاهش کرد.

دوباره قدم زدن رو شروع کردن.

_با بکهیون هم اوضاع خوبه...

_مطمئنی همه چیز خوب پیش میره؟

سوجون با شَک گفت و منتظر به پسر قد بلند نگاه کرد.

_قرار نیست اتفاقی بیوفته...بکهیون فقط دوستمه...قرار نیست هر پسری که اطرافمه حتما پارتنرم باشه...

گفت و نفس عمیقی کشید.

در واقع خودش هم میدونست داره یکم زر میزنه.

اوضاع دور و بر بکهیون یکم داشت براش متفاوت میشد که البته قلبی نه ولی فیزیکی؟!

_خوبه...من همیشه اینجام...کمک خواستی حتما بهم بگو...

سوجون گفت و ضربه‌ی آرومی به بازوی چانیول زد و خواست بره که وسط راه چیزی یادش اومد.

_اممم راستی؟ بکهیون میدونه؟

چانیول اخمی کرد و سری به معنی نه تکون داد.

_پس حواسم هست که نفهمه...

دختر چشمکی بهش زد و با خوشحالی درحالی که میدویید ازش دور شد.

به دور شدن دختر نگاه میکرد که خیلی شانسی سر کوچیکی رو از دور دید که از پشت چادری یهو با چشم تو چشم شدن باهاش قاپیده شد.

✨Crisis of twenty years ✨Where stories live. Discover now