_سئول نیستم...

با حرفش بکهیون ناامید سرجاش متوقف شد.

_چرا سئول نیستی؟ اگه سئول نیستی پس کجایی؟ آخر هفته چی میشه پس؟! نمیای؟!

_یه لحظه امون بده! برمی‌گردم تا چهارشنبه نگران نباش...شنیدم دانشگاه برنامه رو کنسل کرده اومدم از دوستم ماشین بگیرم...

بکهیون که رفته رفته با شنیدن حرف‌های پسر بزرگ‌تر لبش گشاد و گشادتر میشد با صدای بلندی حرف چانیول رو قطع کرد.

_جدی؟ ایوللل...به تو میگن رفیق خوب...عالی شد...بخدا داشتم از غصه دق میکردم ماشین ندارم...میخواستم خودمو خودتو بزور بندازم به یکی از بچه‌ها که ماشین داره ولی حالا که اینجوری گفتی خیالم راحت شد...از همین الان بگماااا...کسی رو تو ماشین راه نمیدیم...فقط خودمو خودت چون بقیه بچه‌ها خیلی چوسان فیسانین خیلی جالب نمیشه...و از طرفی هم نمیخوام تو اذیت بشی...میدونی که من خیلی آدم با ملاحظه‌ایم دیگه؟ واسه همین میگم وگرنه اصلا برام مهم نیست که بغیر من رفیق دیگه‌ای داشته باشی...میفهمی منظورمو؟

بکهیون پرسید و اون‌طرفِ خط چانیول بدون حرفی به دریایی خیره بود که تو آروم‌ترین حال خودش بود و از درون تو پر تلاطم‌ترین حالت خودش!

نمیدونست در مقابل اون همه حرفی که پسر کوچیک‌تر زد چی بگه چون در واقع مغزش خالی شده بود.

چرا حس می‌کرد بکهیون کم کم داره به لقمه‌ای تبدیل میشه که تو گلوش گیر کرده؟! 

لعنت بهش...

_چانیول؟

_میبینمت...

قطع کرد و به صفحه‌ی گوشیش خیره شد.

به شماره‌ای که بدون اسمی تو گوشیش منتظر بود!

ناخودآگاه انگشتش رو تکون داد و رفت تو تنظیمات شماره تا سیوش کنه و در حالی گوشیش رو فرو کرد تو جیبش که با لبخند به اسمی که اون پسرک رو باهاش سیو کرده بود فکر میکرد.

خط قرمز...

واقعا هم اون پسر داشت به خط قرمز زندگیش تبدیل می‌شد چون برخلاف حال درونیش داشت خیلی مراعات میکرد تا مرزها رو باهاش حفظ کنه و همه چیز رو آروم آروم پیش ببره.

در اونطرف قضیه بکهیونی بود که بعد از شنیدن بوق ممتد بیخیال و همزمان خوشحال گوشی رو پرت کرد تو کیفش و با سرعت سمت خوابگاه دوید و مطمئن بود که واکنش چانیول سر این بود که از دستش کلافه شده بود ولاغیر...

 ✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨

درحالی که زیر لب شعری میخوند وارد سوییت شد و با سلام بلندی به سهون و جونگین از کنارشون رد شد و وارد اتاق شد.

سهون هم دنبالش راه افتاد و وارد اتاق شد.

_چطوره کبکت خروس میخونه؟

✨Crisis of twenty years ✨Where stories live. Discover now