_بفرمایید...بستنی گرفتم براتون...

_تو این سگ سرما؟! سرما بخورم تقصیر تو‌ـه...حالا بسلامتی شیرینیِ چیه؟

شیوون مسخره‌اش کرد و بستنی رو از دستش گرفت و فوری مشغول باز کردنش شد و پسرک رو که ازش فاصله گرفته بود و مشخص بود داره دنبال چانیول میگرده رو با چشم‌هاش دنبال کرد و با چشم‌های تنگ شده به هودی تو تنش خیره شد.

احیانا این هودی چان نبود؟!

_هیچی...گفتم که چون خوشحالم...

_به هر حال باید این خوشحالی دلیلی هم داشته باشه...

شیوون خطاب به پسری که پشت ماشینی محو شده بود گفت اما با زنگ خوردن گوشیش نتونست جوابش رو بشنوه و کمی از تعمیرگاه فاصله گرفت و مشغول تلفنش شد.

بکهیون که رفته بود داخل تعمیرگاه سمت ماشین دومی رفت که کاپوتش بالا زده بود و معلوم بود چانیول داشت روش کار می‌کرد.

سمت قسمت فرمون خم شد که انگار عینک چانیول اونجا بود و با دقت به وسایل روی صندلی دقت کرد و عقب کشید و تا برگشت با هیکلی روبرو شد که روش خم شده بود و کل صورتش تو سینه‌ی پسر بزرگ‌تر فرو رفت که همزمان بوی عرق و روغن می‌داد که به طرز وحشتناکی ترکیب خطرناک و جذابی براش بود.

شوکه بین بدن چانیول و ماشین فیکس شد و گردنش رو خم کرد تا به صورت چانیول دید داشته باشه و قصدش رو از این حرکت شومش بفهمه و کاش اینکار رو نکرده بود چون با خط فک جذاب و کمی روغنیش مواجه شد که باعث شد آب دهنی از روی ترس قورت بده و یه بار دیگه اون قوانین رو راجع‌به دوست معمولی و اینا تو سرش تکرار کنه.

چانیول داشت از بالای سقف ماشین وسیله برمیداشت و بکهیون دقیقا نمیدونست چرا این لحظات داره انقدر طولانی میشه تا اینکه چان فقط کمی ازش فاصله گرفت و باعث شد پسر کوچیک‌تر نفس راحتی بیرون بده و با اخم نگاهش کنه اما همچنان تو همون فاصله‌ی کم از هم بودن با این تفاوت که چانیول آرنجش رو تکیه بالای ماشین کرده بود و صورت‌هاشون درست روبروی هم و حالا کار برای تظاهر کردن پسر کوچیک‌تر سخت شده بود.

_سلام...

_سلام...

_بستنی خریدم نمیخوری؟

اولش میخواست تظاهر به عصبانی بودن بکنه اما مگه میشد این چهره رو دید و عصبانی موند؟

اصلا چرا باید عصبانی میبود؟

_چرا به شیوون ندادی؟

_دادم دیگه...یکی دادم...

_پس چرا سه تا این تو‌ـه؟

_چون دوتاش برای خودمه؟

چانیول از حرفش با نیشخند اخمی کرد که ترکیب عجیبی بود اما چیزی نگفت و برای چند ثانیه فقط چشم‌هاشون به هم خیره موند و چانیول به خودش اجازه داد تا از بالا به صورت تپل و سفید پسر گیر کرده بین خودش و ماشین خوب نگاه بندازه و این سکوت تا اینکه دوباره پسر بزرگ‌تر به حرف اومد ادامه پیدا کرد.

✨Crisis of twenty years ✨حيث تعيش القصص. اكتشف الآن