بعد از قرار گرفتن چسب روی زخمش با احتیاط آروم یه بار روش رو با دو تا انگشت اشاره‌اش مالید تا خوب بچسبه به پوستش و وقتی موفق شد بدون خرابکاری کارش رو انجام بده سرش رو بلند کرد و با لبخندی به پهنای صورتش به چانیولی خیره شد که از قبل داشت با اون چشم‌های درشت از پشت قاب عینک تماشاش میکرد.

_ممنون...

گفت و چانیولی که تو سرش داشت یه موزیک پخش میشد رو یهو به خودش آورد.

چانیول با سرفه‌ای سرش رو برگردوند و عینکش رو به عقب هل داد و به روبرو خیره شد.

واقعا مشکلش چی بود؟ 

چرا وقتی بکهیون با اون لبخند لعنتی سمتش برگشت حس کرد همه چیز اسلوموشن شده و یه نوری از ناکجا آباد رو صورت پسرک تابیده و روشن ترش کرده؟

اصلا قضیه اون آهنگ کوفتی چی بود؟

وقتی به خودش اومد و از افکار کوفتیش زد بیرون که متوجه شد بکهیون داره شبیه یه جوجه اردک زشت تند تند باز با آب تاب چیزی رو براش تعریف می‌کنه که اون هیچ ایده‌ای نداشت دقیقا چیه ولی تلاش کرد خودش رو به فهمیدن بزنه و الکی ادا در بیاره تا ضایع نشه که چند لحظه پیش رفته بود تو کَفِش!

عصبی چنگی لای موهاش انداخت و بدون مقدمه از جاش بلند شد.

_بریم دیگه...سرده سرما میخوری میوفتی گردن خودم...

تند تند گفت و سریع از آب زد بیرون و پاچه‌های شلوارش رو مرتب کرد و جوراب و کفشش رو هم به همون سرعت پوشید و بکهیون که داشت پا به پاش تلاش میکرد آماده بشه رو برخلاف تمام داد و بیدادهاش عقب گذاشت و راه افتاد و یکم بعد از شنیدن صدای غرغرهاش لبخند مریضش اومد رو صورتش و راضی شد از اینکه حواس خودش رو پرت کرده.

بکهیون تند تند خودش رو بهش رسوند و با عجله همون طور که کفش‌هاش رو نصفه پوشیده بود درحالی که پاش رو روی زمین میکشید سعی میکرد باهاش هم قدم بشه.

_بپوش باز دوباره میوفتی...دردسر...

ایستاد و به پسر کوچیک‌تر توپید و بکهیون هم بعد از فحشی زیر لب خم شد و مشغول کفشش شد.

_بخدا که تو روانی‌ای چیزی هستی! مغزت مورد داره...یهو جنی میشی...

پسر کوچیک‌تر همون طور مشغول غر زدن بود و چان هم بیخیال آروم آروم قدم هاش رو شروع کرد. 

دوباره همون حالت‌ها تکرار شده بود!

دقیقه‌های طولانی‌ای رو شروع کردن در سکوت کنار هم قدم زدن بدون اینکه هیچ کدومشون بخوان تلاشی بکنن که این سکوت رو بشکنن!

انگار کم کم داشت این کار تبدیل می‌شد به یه عادت وقتایی که باهم بودن.

هوا داشت رفته رفته سردتر میشد و بکهیون هم که از روز طولانی‌ای که داشت خسته بود دیگه نمیتونست روی هم خوابیدن پلک‌هاش رو کنترل کنه.

✨Crisis of twenty years ✨Where stories live. Discover now