_بک این شوخی نیست!

_شوخی نمیکنم...من گی‌ام...راست میگم...

_ثابتش کن...

سهون گفت و سمتش اومد و درست جلوش نیم خیز شد.

_چ...چجوری ثابتش کنم!

بکهیون که دیگه واقعا اشکش دم مشکش بود نالید و بدبختانه به پسر بزرگ‌تر نگاه کرد.

_سهون! ولش کن...داری اذیتش می‌کنی...فک کنم داره راست میگه...

سهون عصبی دستی به سر و صورتش کشید و بعد از نفس حرصی‌ای از جاش بلند شد و رفت رو تخت روبرویی نشست و خیره بکهیون شد.

_اگه چیزی بشنوم فقط و فقط از چشم تو میبینم...

_نمیگم...بخدا به کسی چیزی نمیگم...

بکهیون با استرس گفت و آب دهنش رو ترسیده قورت داد.

خب! 

اوضاع داشت وخیم‌تر میشد و این نشونه خوبی برای آینده زندگیش نبود.

_پاشو برو بیرون فس فست رو مخمه...

با حرف پسر بزرگ‌تر با عجله از جاش بلند شد و بعد از احترام سریعی به جونگین از اتاق زد بیرون.

با کوبیده شدن در به هم، جونگین محکم چشم‌هاش رو‌ بست و یه دستش رو حایل پیشانیش کرد و یه دست دیگه‌اش رو به کمر زد.

_بد ریدیم...بهت گفته بودم دیگه تو اتاق نه...

_حالا که چی؟! میخوای منو بخاطرش سرزنش کنی؟ خودتم چندان بی میل نبودی...

سهون شبیه پسر بچه‌ها غر زد و چشم‌های جونگین بخاطر حرفش گشاد شد.

_جدا؟! واقعا ازم انتظار داشتی که وقتی اونجوری خفتم می‌کنی و میمالیم چه واکنشی نشون بدم؟!

با حرص گفت و بعد از نگاه دوباره‌ای به پایین تنش یه دور دیگه کارما رو به فحش کشید و با حرص سمت حمام رفت و در رو به هم کوبید.

سهون هم حرصی صدایی از ته گلوش داد و عروسک خرسی که روی تخت جونگین بود رو محکم سمت تخت بکهیون پرتاب کرد.

_پسر کوچولوی مزاحم...

 ✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨

با سریع‌ترین سرعتی که میتونست داشته باشه از اتاق دور میشد که با به یاد آوردن چیزی سرجاش متوقف شد و یهو با همون سرعتی که داشت فرار میکرد به سمت اتاق برگشت.

در رو با صدای مهیبی باز کرد و بلافاصله بعدش به هم کوبوند که باعث شد دو پسر توی اتاق از شدت شوک و ترس تو جاشون بپرن.

جونگین با سرعت از حمام زد بیرون و سهون هم از روی تخت بلند شد و با روبرو شدن با بکهیونی که نفس نفس میزد ابرویی بالا انداخت.

_چه خبرتونه باز؟!

جونگین ناخودآگاه و از روی عصبانیت داد زد و هردو پسر تو اتاق برگشتن سمتش.

✨Crisis of twenty years ✨Where stories live. Discover now