_الکی شلوغش نکن...

گفت و با کف دست خودش لب‌های خیس و کمی کثیف شده‌ی پسر کوچیک‌تر رو پاک کرد و از برخورد دستش با لب‌های گرم بکهیون برقی از بدنش رد شد و همون طور که احساس خاک بر سر بودن داشت فوری از جاش بلند شد و لیوان رو انداخت تو سینک که صدای بدی داد.

_یاااااا چه خبرته؟ زهرم ترکید...

بکهیون اعتراض کرد و محکم دلش رو گرفت.

چانیول اما گیج از حالت خودش سمتش برگشت و با عصبانیتی که نمیدونست یهو از کجا سردرآورده از بازوی پسر کوچیک‌تر گرفت و بزور بلندش کرد.

_رو زمین سرد خوابیدی...حتما بخاطر اینه...

با خودش گفت و بکهیون که تو حال خودش نبود رو به اتاق برگردوند و برخلاف مسیری که بکهیون داشت می‌رفت سمت تخت کشوندش و مجبورش کرد روی تخت دراز کش بشه.

بکهیون که از این متعجب‌تر نمیتونست بشه به قرار گرفتن پتوی گرم و نرم روش خیره موند و قیافه‌ی پسر بزرگ‌تر رو تو تاریکی آنالیز میکرد.

حالا یکم خواب و درد از سرش پریده بودن و شوکه به چانیولی نگاه کرد که بدون حرفی کنارش دراز کش شد اما بعد از چند دقیقه دوباره از جاش بلند شد.

شت...

الان رو تخت چانیول و زیر پتوش بود؟ 

اوه!

چه موقعیت حساس و...

فااااااک...

احساس میکرد تمام دردش رو فراموش کرده اما همه چیز به همین نقطه ختم نشد.

چانیول برگشت و دوباره مجبورش کرد تو جاش بشینه و اینبار تو همون سکوت عجیب غریبش با اون حرکات خشن و بدجنسانه‌اش هودی بزرگش رو بزور تنش کرد و یه شال گردنی رو هم که با خودش آورده بود دور شکمش پیچید و گره بست و شبیه یه کالای بسته بندی شده دوباره مجبورش کرد بخوابه و در تمام این لحظات اون شبیه عروسکی شده بود که انگار توانایی حرکت نداشت و فقط اجازه داد پسر بزرگ‌تر هر کاری که دوست داره باهاش بکنه!

در سکوت ایجاد شده بعد از دراز کش شدن هردوشون و قرار گرفتن تو اون جای گرم و نرم کم کم داشت چشم‌هاش گرم می‌گرفت که با چرخش یهویی چان و حس نگاهش همون طور با چشم‌های بسته تظاهر به خواب کرد و نفس‌هاش رو حبس.

شت!

نفس‌های گرم چان خیلی نزدیک به نظر می‌رسید و تپش‌های قبلش خیلی صدادار!

چه اتفاقی داشت میوفتاد!

چرا داشت مراقبت‌های از سر دوستی معمولی چان رو بد برداشت میکرد؟! 

نباید جو زده میشد...

نباید!

بزور آب دهنی قورت داد و الکی غلت زد و پشتش رو به پسر بزرگ‌تر کرد و حالا نفس‌های محکم و لعنتیش رو پس گردنش حس میکرد.

چانیول اما با غلت خوردن پسر کوچیک‌تر خودش رو کنترل کرد تا بیشتر از این بهش نزدیک نشه و خودش هم تلاشش رو برای دوباره خوابیدن بکنه اما نشد که نشد و در آخر بعد از دو ساعت بیخوابی و مطمئن شدن از به خواب رفتن پسر کوچیک‌تر آروم خودش رو نامحسوس از پشت بهش نزدیک کرد و خیلی زیرکانه تو بغلش کشید و دماغش رو فرو کرد تو موهاش و محکم بوییدش.

خیلی وقت بود که چنین حسی توش بیدار نشده بود و بدبختانه بکهیون امشب این کلید رو زده بود و روشنش کرده بود و دوباره باید با بدبختی خاموشش می‌کرد اما برای امشب و فقط امشب بیخیالش میشد و میذاشت روشن بمونه.

پسر کوچیک‌تر رو کامل تو بغلش کشید و به خودش چسبوند و آروم پلک‌هاش رو روی هم قرار داد.

نفس عمیقی کشید و لبخند خودخواهی زد.

بکهیون بدجنس...

نباید گولش رو میخورد!

 ✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨

انشالا کلید عشق همگیِ این جمع هم همین روزا روشن شه 0-0

آره خلاصه...

نظر یادتون نره

بوس بای 

✨Crisis of twenty years ✨Nơi câu chuyện tồn tại. Hãy khám phá bây giờ