با چشم‌های پف کرده به اطراف چشم دوخت تا اینکه با برخورد نوری که از لای در از آشپزخونه اومد سرش رو چرخوند و با یک عدد بالاتنه‌ی فرو شده تو یخچالش روبرو شد و با اخمی از جاش بلند شد.

این پسرک!

لنگان لنگان و تخس سمتش رفت و درست کنارش ایستاد و با تکیه ساعدش به گوشه‌ی بالای یخچال منتظر موند تا بدن بکهیون از یخچال خارج شه، اما چیزی که دید اصلا اون چیزی نبود که انتظار داشت.

پسر کوچیک‌تر با چشم‌های پف کرده و دو بند انگشت گودی و تیرگی زیر چشمش از یخچال خارج شد و با صدای داغونی به حرف اومد.

_دارو واسه دل درد نداری؟ 

چانیول شوکه سر جاش درست ایستاد و کلید برق رو که نزدیکش بود زد.

بکهیون از هجوم یهویی نور زیاد سرش رو خم کرد و چشم‌هاش رو بست و دستش رو‌ حایل چشم‌هاش کرد.

_چیشدی؟

چانیول گفت و از چونه‌اش گرفت و شوکه به قیافه درب و داغونش نگاه کرد.

_نمیدونم...دلم درد می‌کنه...

_از کی؟

_وسط شب یهو اینجوری شدم...

_بشین اینجا...

چانیول سریع نشوندش روی صندلی و سمت کتری برقیش رفت و کمی آب توش ریخت و بعد از روشن کردنش از بالای یخچال سبد داروهایی که داشت رو گرفت و توشون دنبال قرص مورد نظرش گشت اما با به یاد آوردن چیزی سریع سمت کابینت‌ها رفت و بعد از چند دقیقه گشتن نایلونی که پر از پودری بود رو بیرون کشید.

با عجله سمت کتری برقی که آبِ کمِ توش تقریبا داغ شده بود رفت و یه لیوان رو هم زمان از کابینت بالاش برداشت و پرش کرد و از اون پودر هم دوتا قاشق ریخت توش و همزمان که همش میزد سمت بکهیونی که حالا با قیافه داغون سرش رو گذاشته بود روی میز برگشت.

_بیا اینو بخور...

_دارو‌ـه؟

_اره بخور...

چانیول به زور سرش رو بلند کرد و لیوان رو به لب‌هاش نزدیک کرد و همون طور که کنارش مینشست مجبورش کرد از محتویات داخل لیوان بخوره که با مقاومت پسر کوچیک‌تر مواجه شد.

_ععععع نمیخوام بدمزه‌ست!

_بخور گفتم...خوب میشی...

_نمیخوام...دل دردم بخاطر سرماست اینو نمیخوام...

تقریبا با گریه و ناله گفت و چانیول بیشتر مجبورش کرد.

_بخورش یالا...

به زور بهش توپید و پس سرش رو محکم با کف دست فشرد و همزمان لیوان رو به لب‌هاش چسبوند و بالاخره با هر زوری بود پسر کوچیک‌تر رو مجبور به خوردن اون محلول بدمزه کرد و بعدش با عوق زدن‌های اغراق آمیزش مواجه شد.

✨Crisis of twenty years ✨Where stories live. Discover now