_اگه یه چیزی بگم دوباره آمپر نمیچسبونی؟

_تا اون چیز چی باشه...

_یه مورد تکراریه تو این چند روز...

بکهیون آروم گفت و سعی کرد لب‌هاش رو زیر لبه‌ی هودیش فرو کنه که نگاه چانیول افتاد روش.

با حس نگاه چان زیر چشمی نگاهش کرد و باعث شد پسر بزرگ‌تر بزنه زیر خنده.

_امکان نداره...

_میشه شب بیام پیشت؟ 

_باز تو روت خندیدم پررو شدی؟!

_شرایط مزحکیه می‌دونم ولی یکم اوضاع تو اتاق نابسامانه‌...

_بالاخره که چی؟! با اون اوه سهون احمق کنار بیا...

چانیول گفت و سرعتش رو بالا برد و سریع وارد لابی خوابگاه شد و خودش رو به جلوی آسانسور رسوند.

بکهیون هم با خجالت و صورتی قرمز شده از سرما آروم کنارش قرار گرفت و سرش رو خم کرد تا به صورت چانیول دید بهتری داشته باشه و از این طریق یه تلاشی هم بکنه.

_بیا...به هرحال که اونجا یه کنجی برای خودت داری...

_یسسسسس...

گفت و پسر کوچیک‌تر از خوشحالی مشتی تو هوا کوبوند و باعث خنده‌ی پسر بزرگ‌تر شد.

با باز شدن درهای آسانسور چندتایی پسر ازش خارج شدن و اون دو هم از دو طرفشون وارد شدن.

دوباره بدون حرفی تا داخل سوییت چان در کنار هم قدم زدن و به محض رسیدنشون چانیول رفت سمت یخچال و بکهیون هم مستقیم سمت گوشه‌ی دنجش رفت و بخاطر فرار از سرما سریع خودش رو زیر پتویی که اون گوشه داشت قایم کرد و در سکوت به تاریکی اون زیر خیره شد.

خب...

زندگی انگار داشت روی ترسناک و عجیب غریبش رو بهش نشون میداد.

باید یه کاری برای این ساید احمقش می‌کرد!

چانیول بدون سر و صدا وارد اتاق شد و به گوله‌ی کوچولوی گوشه اتاقش خیره شد و همون جا به چارچوب در تکیه داد.

یکم ذهنش درگیر اتفاقاتی که تو اتاق این پسرک میوفتاد شد.

به هر حال بیون بکهیون بچه‌ای نبود که به همین راحتیا بشه ساکتش کرد.

تکخندی زد و بعد از عوض کردن لباس‌هاش روی تخت خزید و همون طور که روی شکم خوابید سرش رو سمت پسر کوچیک‌تر چرخوند و به خیره شدن بهش ادامه داد.

نمیتونست جلوی لبخند زدنش رو بگیره.

ناراحتی این پسرک هم یه جوری براش طنز و خنده دار بود! 

نمیدونست چقدر بهش خیره موند ولی همون طور تو همون حالت خوابش برد و حتی نمیدونست چند ساعت بعد با سر و صدایی از جاش بلند شد.

✨Crisis of twenty years ✨Where stories live. Discover now