سهون هم کف دستش رو به پیشونیش چسبوند و با تعجب نگاهش کرد.

_داری میسوزی اسکل...اسهال؟! چی خوردی؟! 

_ساندویچ...از مغازه جلو خوابگاه گرفتم...

_خنگی چیزی هستی؟! همه میدونن صاحب اون مغازه عمرا چیز جدید بیاره اونوقت تو رفتی ازش ساندویچ کوفتی خریدی؟! هوس مردن کردی؟! 

سهون بهش توپید و باعث شد با لب‌های آویزون فقط سر خم کنه و خجالت زده با کمک جونگین دراز کش بشه.

_حتما مسموم شده...ببریمش دکتر...

_به چانیول زنگ بزن بیاد...قرارمون یادت رفته؟!

سهون کلافه گفت و سمت آشپزخونه رفت تا برای پسرک آبجوش و عسل بیاره.

_اوکی...

_نه بابا نمی‌خواد...خوب میشم...من چون بد غذا میخورم همیشه اینجوری میشم...بیخیال...

بکهیون با حال نذاری گفت و نهایت توجهی که از دو پسر بزرگ‌تر گرفت این بود که بهش چشم غره برن.

تو این فاصله با برقرار شدن تماسِ جونگین با چان، بکهیون بخاطر صداهای شکمش یه دور از خجالت آب شد و رفت تو زمین و دوباره برگشت.

_هی چانیول خوبی؟ میتونی بیای اتاقمون؟

_اتاقتون؟! چرا؟

_بکهیون حالش خوب نیست...باید بره بیمارستان...

با مکث چانیول سهون فوری گوشی رو از جونگین گرفت و ادامه داد.

_بیا این جسدو جمع کن...شبیه یه تیکه گوهِ زرد شده و ما هم یه قراره کوفتی داریم و نمی‌تونیم همین‌جا ولش کنیم چون میمیره...

سهون بعد از نگاهی به سر تا پای بکهیون گفت و سه پسر شنونده این جمله فقط پوکر به ناکجاآباد خیره شدن.

_چی داری کصشر میگی پشت هم، بکهیون چیزیش شده؟!

_آره میگم...مسموم شده بیا جمش کن...

با قطع شدن تماس سهون نگاهی به صفحه گوشی انداخت و با حرص به پسر کوچیک‌تر که به خودش می‌پیچد نگاهی کرد.

_ما میرسونیمتون...چانیول ماشین نداره...

گفت و سمت کمد رفت تا اون هم آماده بشه‌.

چند دقیقه‌ی کوتاه بعد، این در اتاقشون بود که بی هوا باز شده بود و چانیولی که بقیه به هیچ‌جاش نبودن سمت بکهیون روی تخت پا تند کرد.

کنارش زانو زد و بلافاصله به پیشونی خیس عرقش دست کشید.

_چی خوردی؟!

بکهیون که فاز مظلوما رو گرفته بود فقط بدون حرفی نگاهش کرد و چانیول بدون حرفی مچ دستش رو گرفت و مجبورش کرد بلند شه.

_پاشو بریم...

_هوی کجا؟! وایسا من ماشین دارم ببرمتون...

سهون پشت سر چانیولی که داشت از اتاق خارج میشد داد زد.

✨Crisis of twenty years ✨Where stories live. Discover now