پسر کوچیک‌تر تند تند گفت و دست به سینه راهش رو کشید و رفت و نگاه پسر بزرگ‌تر همچنان روش موند.

نیشخندی زد و اون هم از سکو پایین پرید و مشغول تکوندن پشت لباسش شد.

_تو همین الانم بهم اعتماد کردی احمق کوچولو...

با خودش زمزمه کرد و پشت سرش راه افتاد.

 ✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨

درحالی که جزوه‌ی قطور تو دستش بود و همزمان با خوندن وز وز میکرد و خودش رو به عقب و جلو تکون میداد توی راه پله‌های خوابگاه نشسته بود و هر از چند گاهی با غصه سرش رو از جزوه خارج میکرد و یه ناله میکرد و دوباره مشغول خوندن میشد.

_فااااااک...

بعد از دو ساعت درس خوندن پشت هم سرش رو به عقب خم کرد و نالید و جزوه‌ی کوفتی رو کنارش کوبید به زمین.

_واقعا؟! مگه مدرسه‌ست که داره تند تند امتحان می‌گیره؟ 

دوباره غر زد و با غصه سرش رو کج کرد و به روبروش خیره شد.

نفس عمیق و خسته‌ای کشید و نگاهش رو به راه پله و نرده‌هاش داد.

همینطور درگیر نرده‌ها بود که با گیر کردن نگاهش به قسمت بالایی نرده و اون میله‌ی قطور یهو برقی از بدنش رد شد و همزمان با زنگ خوردن گوشیش تند تند جواب داد و از اونجایی که منتظر تماس دوست عزیزش دو کیونگ‌سو بود فوری بدون حتی نگاه انداختن به صفحه‌ی گوشی به حرف اومد چون هرگز فکر نمی‌کرد اون لعنتی پشت خطش نباشه...

لعنت خدا بر شیطان آخه کی بغیر کیونگ‌سوی کون‌نشور این ساعت از روز بهش زنگ میزد؟ 

_تو راه پله‌هام و زده‌ام بالا...اونقدر زدم بالا که با میله‌ی راه پله تحریک شدم و می‌خوام بهش بدم...فاک...

بکهیون تند تند گفت و سکوت پشت خط چند ثانیه طول کشید تا بالاخره بفهمه چه گندی زده و چی و به کی گفته!

_بکهیون، منم چانیول...

_م...ها ها ها ها...چانیول‌شی تویی؟!!!! ای بابا...هه هه هه...یه لحظه اشتباه گرفتم...شوخی کردم شوخی...

"فاک فاک فاک ریدی"

تو سرش خودش رو به باد فحش گرفت و با مشت محکم کوبید به سر خودش که قضیه خیلی دردناک براش تموم شد.

_بک...خواستم بگم من امشب نمیرم تعمیرگاه...نرو تا اونجا...میبینمت...

_ها؟! آها؟! باشه باشه...

تند تند گفت و به وضوح صدای خنده‌ی آروم پسر بزرگ‌تر پشت خط رو‌ شنید و بعدش بلافاصله تماس قطع شد.

آروم گوشی رو از گوشش فاصله داد و آوردش روبه‌روی صورتش و با بدبختی و انزجار خیره‌اش شد.

✨Crisis of twenty years ✨Where stories live. Discover now