_بکهیون...

_وایسا...تو ایستگاه گیرم آورد...

_بکهیون...

_هی میگفت بزور بیا خونم...

_بک...

_بذار بگم خب...بعد...

_بیون بکهیونننننننن...

بالاخره با داد پسر بزرگ‌تر زبون پسرک تو دهنش خشک شد و شوکه به چانیولی که از عصبانیت تغییر رنگ داده بود و قرمز شده بود و نفس نفس میزد خیره موند.

_چ...چان!

شوکه زمزمه کرد و چانیول بعد از نگاهی به چشم‌های غمگین پسر کوچیک‌تر فوری نگاهش رو از روش برداشت و با غضب به بقیه که در سکوت بهشون خیره بودن نگاه کرد و همه هم ترسیده تند نگاه‌هاشون رو برداشتن و دوباره سر و صدا برگشت و انگار نه انگار که اتفاقی افتاده باشه، همه مشغول کار خودشون شدن و تنها کسی که هنوز شوکه مونده بود بکهیون بیچاره بود که همچنان به پسر بزرگ‌تر خیره بود.

_ببخشید ولی امروز یکم اعصابم خورده...

چانیول خجالت زده تند تند گفت و از جاش بلند شد و کلاس رو ترک کرد و بکهیون همچنان شوکه پلکی زد و اشک توی چشم هاش رو به داخل برگردوند.

وضعیت بیریختی شده بود و مقصرش هم خودش بود.

چانیول از اول بهش نشون داده بود چه اعصاب تخمی‌ای داره و اون نباید با رفتار زننده‌‌اش اذیتش می‌کرد.

حالا باید چیکار میکرد؟!

چه کاری ازش برمیومد؟

بالاخره با اومدن به خودش بلافاصله درست قبل از ورود استاد از کلاس زد بیرون و سعی کرد دنبال پسر بزرگ‌تر بگرده و لااقل ازش معذرت خواهی کنه.

چندان پیدا کردنش سخت نبود چون چانیول درست بیرون دانشکده روی سکو نشسته بود و با گوشیش ور می‌رفت.

با احتیاط سمتش رفت و با نزدیک شدن بهش نگاه چانیول برای ثانیه‌ای اومد روش و دوباره به گوشیش برگشت.

خیره سرانه آروم و با احتیاط خودش رو روی سکو بالا کشید و کنارش نشست.

برای چند دقیقه‌ی طولانی چیزی بینشون رد و بدل نشد تا اینکه هردو یهو به حرف اومدن.

_ببخشید...

_شرمنده...

_نه همش بخاطر پر حرفی من بود...

_میدونم گند زدم و جلوی همه باهات بد رفتار کردم...شرمنده.‌‌..یکم اعصابم تخمی بود...

_نه بابا اشکالی نداره...من زیادی رو مخم...همه میگن...

بکهیون با لحن مظلومی اینو گفت و مشغول بازی با انگشت‌هاش شد.

نگاه پسر بزرگ‌تر اول روی انگشتاش بعد روی صورتش چرخید و با عذاب وجدان چنگی لای موهاش انداخت.

✨Crisis of twenty years ✨Where stories live. Discover now