فرشته خفته🧚

1.2K 274 71
                                    

جین بدون اینکه لحظه ای چشم از پسرکش برداره به اون زل زده بود و مشغول نوازش کردن گونش بود
÷موچی؟نمیخوای چشمات و باز کنی ؟دل آپا برای چشمای خوشگلت تنگ شده عزیزم ،تو روخدا زودتر بیدار شو من طاقت ندارم اینطوری ببینمت
زیر دستگاه اکسیژن به آرومی نفس میکشید،چهره خفتش حتی با این وضعیت مثل یه فرشته زیبا خودنمایی میکرد اما تاریکی چشماش موضوعی بود که قلب جین و توی سینش میفشرد
"قربان بهتره دیگه اینجا رو ترک‌ کنین
÷نمیشه بیشتر بمونم؟
"متاسفم ولی این به نفع پسر کوچولوتون نیست وقتی بهوش اومد منتقلش میکنیم به بخش خصوصی و اون وقت میتونین تا هر وقت که دلتون خواست کنارش باشین
÷بسیار خب
جین آهی کشید و برای بار آخر نگاهی به عزیز دردونش انداخت و قبل اینکه اشکاش بازم راه خودشون و پیدا کنن اتاق و با سرعت ترک کرد...
$منظورت چیه؟یعنی چی ممکنه اختلال ذهنی پیدا کنه؟
مرد که از تحکم صدای نامجون ترسیده و مضطرب شده بود سعی کرد به چشمای خشمگین مرد مقابلش نگاه نکنه و فقط موضوع و براش توضیح بده
"ضربه بدی به سر پسرتون وارد شده...این...این میتونست حتی به مرگ مغزی...
دستش و با شدت روی میز کوبید و داد زد
$به زبونش نیار !البته اگه میخوای سر به تنت باشه
"من...من فقط
$یادت رفته اون بچه چه جایگاهی داره؟اون پسر منه ...کیم نامجون !میتونم با یه تماس کل بیمارستان و رو سرتون خراب کنم ،نمیزارم یه آب خوش از گلوتون پایین بره اگه بچم تا فردا بهوش نیاد روزگارتون و سیاه میکنم فهمیدی ؟
دکتر که تا الان به کنج دیوار چسبیده بود قدمی به جلو برداشت و مردد گفت
"ولی‌...ولی ممکنه این
$حرفام و واضح زدم حالا باید منتظر عواقبش باشی
زیر لب غرید و بعد لگد محکمی که به میز روبروش زد اتاق و ترک کرد ...
^تهیونگا نمیخوای یه چیزی بخوری؟
تهیونگ همونطور که پاهاش و بغل کرده بود چشمای پف کردش و به لیهون دوخت و با لحن گرفته ای زمزمه کرد
×خبری اژ مینی نشد؟
لیهون گوشه لباش و به دندون گرفت و با قدمای آرومی سمت پسر کوچیکتر رفت و کنارش روی تخت نشست
نوازش وار دستش و روی موهاش کشید و لب زد
^اون داره خوب میشه ته ته انقدر خودت و اذیت نکن تو .‌‌..تو دوزه که غذا نمیخوری اگه جیمین اینجا بود کلی بخاطرش دعوات میکرد
با یاد آوری برادرعزیزش دوباره صدای هق هقاش بلند شد ،بلایی که سر بیبی موچی اومد تقصیر خودش بود و این واقعیت باعث میشد با شدت بیشتری گریه کنه
^اوه ته ته لطفا بس کن اشکات تموم شد انقدر گریه کردی
×هق...من ...هق...باعث شدم هیونگی اونجولی بشه
^تو که از قصد اینکارو نکردی عزیزم
×چرا...چرا از قصد هلش دادم ...هق‌.‌..فک نمیکلدم بیفته پایین
لیهون با نگرانی تهیونگ و به آغوش کشید و بوسه ای روی موهاش گذاشت . حق پسر کوچولوی توی بغلش این نبود ‌...حق هیچ کدوم از اعضای خانواده کیم نبود که به همچین حادثه ای دچار بشن اما سرنوشت همیشه راه دیگه ای برای اثبات خودش داشت و اینبار سعی داشت روی بدش و نشون خانواده شاد کیم بده
با ملایمت اشکای تهیونگ و پاک کرد و دوباره اون و توی بغلش گرفت
^همه چی درست میشه عزیزم بهت قول میدم
روز بعد:
نامجین کلافه تر از هر موقعی توی اتاق مدیریت بیمارستان نشسته بودن و با دقت به حرفای دکتر خانوادگیشون گوش میدادن تا از شرایط پسرکوچولوی عزیزشون مطلع بشن هرچند هنوزم قلبشون با نگرانی انتظار یه اتفاق غیر منتظره رو میکشید
*یادتونه وقتی جیمین به دنیا اومد چی بهتون گفتم ؟
نامجون دستی به چشمای خستش کشید و به آرومی جواب داد
$اینکه اون خیلی ضعیفه
*بله من گفتم اون بدن ضعیفی داره و ممکنه حتی زنده نمونه خودتونم شاهد بودین که اون وقتی به دنیا اومد هیچ علائم حیاتی نداشت
÷چ...چی میخواین بگین؟
جین وحشت زده لب زد و دست نامجون و بین انگشتاش فشرد
٪دکتر گفت زود رسوندینش برای همین مشکل جدی تری به وجود نیومد اما ممکنه تا یه مدت لکنت داشته باشه و شایدم یه چیزایی روفراموش کرده باشه ولی زیاد جدی نیست
$داری میگی اون ممکنه فراموشی بگیره ؟
*این فقط یه احتماله تا وقتی بهوش نیاد نمیتونیم چیزی و با قاطعیت بگیم ...حدودا 48ساعت از عملش میگذره و ممکنه هر لحظه بهوش بیاد پس بهتره منتظر باشیم
دکتر هان گفت و مشغول جمع کردن پرونده پزشکی شد که همون لحظه در باز شد و چهره خوشحال یکی از پرسنل جلوی دید نگران دو پدر قرار گرفت
"پسرتون ...پسرتون بهوش اومد

با سریع ترین سرعت ممکنه خودشون و به اتاق پسرکشون رسوندن و به محض باز کردن در و دیدن چشمای نیمه باز جیمین خوشحال سمتش رفتن
÷خدای من جیمین
نامجین بدون توجه به پرستارایی که مشغول بازی کردن با جیمین نیمه هوشیار بودن کنارش روی تخت نشستن و طبق عادت همیشگی سعی در لوس کردن جوجه کوچولوشون داشتن
+آ...آپا...د...دی
جین هقی زدو گونه تپل پسرکش و بوسید و دست تاینیش و بین دستای گرمش گرفت
÷جونم خوشگلم موچی قشنگم
+سرم...د...ردمیکنه...ددی
به آرومی زمزمه کرد و چشمای پف کردش و به پدرش دوخت
$ددی فدات شه قول میدم زود خوب شی باشه عزیزم؟
یکی از پرستارا جلو رفت و مسکنی به سرم جیمین تزریق کرد
"زیاد باهاش حرف نزنین تازه بهوش اومده ممکنه حالت تهوع بگیره
÷باشه
+د...دی؟
$جان ددی
جیمین لباش و آویزون کرد و ملتمسانه گفت
+برام...نوتلامیخری؟
نامجون نیم نگاهی به همسرش انداخت و لبخند محوی زد، خوشحال بود که حداقل پسرکش دچار فراموشی نشده وگرنه نمیدونست چطور باید با این موضوع کنار بیاد
خم شد و بوسه طولانی روی لپ تپلش گذاشت و به صورت بی حالش نگاه کرد
$توخوب شو برات یه خونه نوتلایی درست میکنم
+(خمیازه)با...شه...ددی...ق...قول دادیا
$معلومه که قول دادم موچی قشنگم،من حاضرم کل دنیا رو به تو بدم عزیزم فقط خوب شو
جیمین هومی گفت و خیلی آروم چشماش روی هم گذاشت،اینطور که مشخص بود مسکن خیلی زود اثر کرده بود چون حالا بیبی موچی دوباره به یه فرشته خفته تبدیل شده بود که نگرانی های نامجین و محو میکرد








پارت جدید
جیمینم که بهوش اومد خیالتون راحت شد؟حالا دست از کشتن من بردارین😅😅موضوع بعدی اینه که من حدودا 6تا بوک در حال آپ دارم که چندتاش اینجا نیست ولی در نظر بگیرین که هر کدومشون به یه روز اختصاص داره و این یعنی من حتی وقت سرخواروندنم ندارم پس لطفا اصرار نکنین که زود به زود آپ کنم چون با اینکه دلم میخواد اینکارو انجام بدم اما ممکن نیست مگه اینکه چندتاشون تموم شه اونوقت میتونم آپ و بیشتر کنم 😊
خب امیدوارم این پارت و دوست داشته باشین مواظب خودتون باشین ❤❤
🌈🌈🌈🌈🌈🌈🌈🌈🌈🌈🌈🌈🌈🌈🌈🌈

kim family 🍓🍓Where stories live. Discover now