حضور دوباره ؟🧛‍♂️

945 229 22
                                    


€یونی میشه بریم پیش رودخونه؟
یونگی وقتی دستای نوازش گر هوپی روی موهاش متوقف شد چشماش و باز کرد و به صورت خندونش چشم دوخت که حالت بچگونه و بامزه ای به خودش گرفته بود
# رودخونه؟ولی ...معلم گفت نریم اونجا
€میدونم ولی میشه همین یه بار باهام بیای ؟؟قول میدم دیگه مزاحمت نشم هیونگی
خب؟یونگی چطور قرار بود لپای تپل و سنجابی بیبی هوپی و اونم وقتی با چشمای درشت و قلمبه بهش زل زده نادیده بگیره و درخواستش و رد کنه ؟درسته قرار نبود رد کنه چون همین حالاهم داشت توسط دستای دونسنگش دور از چشمای معلم به سمت رودخونه کوچیک نزدیک جنگل کشیده میشد تا باقی وقتشون و اونجا بگذرونن

€وای ماهییی یونی میتونی بگیریش؟
یونگی بهت زده به هوسوک نگاه کرد و زیر لب گفت
# نکنه باورت شده من یه پیشیم؟
همین حرف کافی بود تا هوپی دستاش و روی شکمش بزاره و از ته دل شروع کنه به خندیدن اگه میخواست رو راست باشه هیونگش مثل یه گربه برفی وسط تابستون به نظر میرسید
نرم و دوست داشتنی و البته خواب آلو هر چند آغوش گرمش همیشه جایگاهی بود که هوسوک دلش می‌خواست از ترس شب ها بهش پناه ببره و روی شونه هاش به خواب بره
یونگی از حواس پرتی دونسنگش استفاده کرد و تو یه حرکت سمتش دویید تا انتقام مسخره کردنش و بگیره که هوسوک به خودش اومد و متقابلا شروع کرد به دویدن
€(جیغغغغ)تو رو خدا ببخشید یونیییی
یونگی سرعتش و بیشتر کرد و به رفتار بامزه هوسوک و صدای بلند جیغ و دادش خندید اما وقتی متوجه شد هوپی زیادی به رودخونه نزدیک شده بانگرانی صداش کرد تا متوقفش کنه
#صبر کن!!!مواظب باش
جیهوپ خواست ببینه چرا لحن هیونگش تغییر کرده اما برگشتنش به عقب مصادف شد با پیچ خوردن پاش و افتادنش توی رودخونه
# هو...هوپیا؟؟؟خدای من
فورا اخمی کرد و سمتش رفت ،دونسنگش بر عکس خودش شنا کردن بلد نبود و همین باعث شده بود مدام توی آب فرو بره و ترسیده شروع به دست و پا زدن کنه
€ه...هیونگی ....د...دارم غر....غرق میشم ...هق...
یونگی وحشت زده دور خودش میچرخید ،جریان آب به قدری زیاد بود که جفتشون و با خودش ببره و حالا اونم داشت همزمان با جریان آب میدویید تا بتونه دونسنگش و نجات بده
نباید درخواستش و قبول میکرد تا جفتشون به دردسر بیفتن اما تشر زدن به خودش فایده ای نداشت وقتی چشمای اشکی هوسوک منتظر نجات پیدا کردن از این شرایط بود و تمام امیدش به اون بود
نفهمید چیشد اما با دوباره فرو رفتن هوسوک زیر آب و بالا نیومدنش سرجاش متوقف شد و دستپاچه به اطراف نگاه کرد
لعنتی پس چرا بالا نمیومد ؟ن...نکنه نکنه غرق شده؟؟
همین تصور وحشتناک باعث شد بیخیال عواقب کارش بشه و بعد درآوردن لباساش آماده شیرجه زدن توی آب بشه اما با شنیدن صدایی درست پشت سرش متوقف شد و به عقب برگشت
در کمال نا باوری سوهو و دید که جسم بیهوش هوپی و توی بغلش نگه داشته و با چشمای قرمزش به اون نگاه میکنه
*من نجاتش دادم
یونگی دلش می‌خواست به بغض توی گلوش اجازه رها شدن بده درست مثل وقتایی که توی بغل گرم آپاش از شدت خستگی و به دور از چشمای دونسنگاش گریه میکرد اما الان نه بغل آپای مهربونش و داشت نه خسته بود بلکه تنها ترس از دست دادن هوپی عزیزش بود که مجبورش میکرد تا خود صبح اشک بریزه
فورا خودش و به سوهو رسوند و به سختی هوپی و توی بغلش گرفت
# هو...هوسوکا؟؟؟من...من و ببین !چشمات و باز کن لطفا   *نگران نباش حالش خوبه
اخمی کرد و به ومپایر روبروش که با خونسردی به اون چشم دوخته بود نگاه کرد
# چطور انقدر مطمئنی؟
*خب چون وقتی تو از ترس خشکت زد از آب کشیدمش بیرون و با لبام حالش و خوب کردم میدونی که منظورم چیه؟
با شنیدن این حرف اخم بامزه ای کرد که اون و بیشتر شبیه یه گربه عصبانی نشون میداد  ،نکنه ...نکنه اون موجود عجیب دونسنگش و بوسیده بود ؟؟
# تو که نبوسیدیش ؟
سوهو اول با کمی بهت نگاهش و بین اجزای صورتش چرخوند و بعد شروع کرد به خندیدن
*نه(خنده)احمق جون من با تنفس مصنوعی نجاتش دادم

خب میشد گفت تا حد زیادی از خشم و عصبانیتش کم شده  و حالا تنها نگرانی جایگزینش شده بود
# پس چرا بیدار نمیشه ؟
*اوه داشت یادم میرفت
سوهو چشماش و بست و بشکنی زد که باعث شد چشمای هوپی با لرزش از هم باز شن
€ه...هی...هیونگی (سرفه)چه اتفاقی افتاده؟
یونگی خواست حرفی بزنه که با جای خالی سوهو روبه رو شد و بعد خشک بودن لباسای دونسنگش بود که توجهش و جلب کرد شاید کسی جز خودش و اون خوناشام کوچولو نباید بویی از این ماجرا میبردن که البته یونگیم با این مورد موافق بود چون هیج دلش نمیخواست بازم پای پسر به زندگیشون باز بشه هرچند اینبار ناجی جون برادرش شده بود
لبخند لثه ای زد و بدون توجه به حالت بامزه و گیج هوسوک بوسه ای روی موهای فندقیش گذاشت
# چیزی نیست هوپی تو ...یهو خوابت برد منم گذاشتم یکم روی پاهام چرت بزنی
€اوه... واقعا؟ببخشید یونی ولی ...فک کنم یه کابوس بد دیدم
جیهوپ درحالی که با مشت تاینیش پلکای خستش و ماساژ میداد گفت و از روی پاهای هیونگش بلند شد
#یه کابوس؟
€خواب دیدم داشتم غرق میشدم یونگیا خیلی وحشتناک بود
یونگی آب دهنش و صدا دار قورت داد و چشمای گربه ایش و بین تک تک اجزای صورت برادرش گذروند حتی تصور ندیدن دوبارش وحشتناک و ترسناک بود و حالا که همه چی به خوبی ختم شده بود دلش می‌خواست عمیقا دونسنگش و به آغوش بکشه و رایحع توت فرنگیش و استشمام کنه و همینکارم کرد
باید مطمئن میشد توت فرنگی کوچولوش صحیح و سالم توی بغلشه تا احساس آرامش کنه
هوسوک متعجب نیم نگاهی به صورت هیونگش انداخت و به آرومی دستاش و بالا آورد تا آغوش متقابلی بهش هدیه بده
بعدم لبخندی زد و با بستن چشماش از گرمای پر محبت و کودکانه بینشون غرق لذت شد











پارت جدید ❤
امیدوارم از این پارت لذت ببرین 💋💋
دوستون دارم مواظب خودتون باشین 🥀🥀
🌈🌈🌈🌈🌈🌈🌈🌈🌈🌈🌈🌈🌈🌈🌈🌈

kim family 🍓🍓Where stories live. Discover now