نمیتونی داشته باشیش

1.4K 274 60
                                    

*قلبش لرزیده؟
چانیول با تعجب پرسید و بکهیون تایید کرد
@منم شوکه شدم ولی باید زودتر یه راهی پیدا کنیم
*فک نکنم نامجون و همسرش قبول کنن ،مخصوصا نامجون که از ماهیت واقعیمون باخبره
بکهیون کلافه دستی به موهاش کشید. به امتحان کردنش میرزید از کجا معلوم ؟شاید میتونستن نامجون و متقاعد کنن هرچند ازدواج یه خون آشام اصیل زاده با فرزند انسان یه اتفاق بدشگون بود ولی اونا تو قرن 4000زندگی میکردن ،مردم برخلاف سالهای اخیر بهتر میتونستن این موضوع و درک کنن و بپذیرن هرچند همیشه استثنائاتی وجود داشت
$چرا اینجا وایستادین ؟
با صدای نامجون هردو دستپاچه سمتش برگشتن و لبخند خجالت زده ای تحویلش دادن
@یه کار خصوصی بود. شرمنده من دیگه میرم پیش جین شما دو نفرم میتونین به ادامه صحبتاتون برسین
بکهیون گفت و با قرار دادن چانیول توی عمل انجام شده اون دونفر و تنها گذاشت ،بهتر بود اینکارو به همسرش میسپرد

چانیول دستی به پشت گردنش کشید
*آم...نظرت چیه بریم یکم دور بزنیم؟
نامجون لبخندی زدوسری به نشونه تایید تکون داد
$اتفاقامنم میخواستم همین پیشنهادو بهت بدم
*پس بریم
هردو وارد حیاط بزرگ عمارت شدن ،دیدن اون فضای سر سبزو زیبا به چانیول این امکان و میداد تا بهتر فکر کنه و ذهن نامجون و برای بیان موضوع آماده کنه
فقط باید امیدورا میبود درخواست پسرش آسیبی به رابطه دوستانه ای که بینشون شکل گرفته بود نزنه

^پس توت فرنگی دوست داری
سوهو گفت و جیهوپ با لبخند تایید کرد،همینطور که مشغول رسیدگی به توت فرنگیاش بود گفت
€وقتی برای اولین بار ددی نامجون بهم توت فرنگی داد من 3سالم بود اما از اونجاییکه به میوه ها آلرژی داشتم کل صورتم مثل توت فرنگی دون دون شد(خنده)وقتی آپا جینی منو دید کلی ددی نامجون و دعوا کرد
وقتی داشتن باهم صحبت میکردن من یواشکی تمام توت فرنگیای توی ظرف و خوردم ،خیلی خوشحال بودم که بالاخره میوه مورد علاقم و پیدا کردم
فرداش صورتم خوب شد با اینکه آپا خوردن توت فرنگی و قدغن کرد من بیشتر برای خوردنش تلاش کردم تا اینکه بالاخره راضی شد و گذاشت بازم بخورمشون وقتی دید بدنم هیچ واکنشی ندادو کهیر نزدم فهمید یه آلرژی فصلی بوده و بعد از اون گذاشت هرچقدر دوست دارم ازشون بخورم اوه ...ببخشید خیلی حرف زدم
سوهو سرشو به علامت منفی تکون دادو آروم کنارش جیهوپ نشست و کلاهشو بالا داد تا دید بهتری به صورتش داشته باشه
^وقتی حرف میزنی خیلی کیوت میشی دوست دارم بیشتز باهام حرف بزنی
جیهوپ با لپای گل انداخته و چشمای خجالت زده نگاش کرد و بیشتر از قبل قلب سوهو رو به لرزه در آورد ...
چشماش روی لبای قلوه ای و قلبی شکلش ثابت موند ،آب دهنشو صدا دار قورت داد ذهنش تماما درگیر یه جمله بود
اونو ببوس !!
€ه...هی داری چیکار میکنی؟
جیهوپ وقتی نزدیک شدن سوهو به لبهاشو دید زمزمه کردو خودشو عقب کشید
سوهو چندبار پلک زد ،میتونست صدای تپش قلب پسر روبروش و بشنوه که نشون از ترس و دلهره میداد
خواست عقب بکشه که همون لحظه صدایی توجه هردو نفرو به خودش جلب کرد

#دارین چیکار میکنین؟
یونگی با اخم گفت و دستای مشت شدشو کنار بدنش قرار داد
€هیونگ
جیهوپ گفت و فوری سمت یونگی دویید و کنارش ایستاد
#برو تو جیمین دنبالت میگرده
€ولی آخه ...
#بهت گفتم بروتو
یونگی با جدیت زمزمه کرد که لبای جیهوپ به سمت پایین متمایل شد ،نمیدونست چی انقدر هیونگش و ناراحت و عصبی کرده اما بهتر بود به حرفش گوش میداد . هر چی نباشه اون از چیزایی خبر داشت که جیهوپ نداشت

بعد رفتن جیهوپ سمت سوهو رفت و روبروش ایستاد،از اونجاییکه قد پسر بلند تر از خودش بود کمی سرشو بالا آورد تا تسلط بیشتری روی چشمای تیزو سیاه رنگش داشته باشه
^چیزی شده ؟
#نمیتونی داشته باشیش
سوهو با گیجی ابرویی بالا انداخت
^نمیفهمم داری راجب چی حرف میزنی
#من حرفاتونو شنیدم همینطور میدونم تو یه خون آشامی اما بهتره ازش فاصله بگیری اون قرار نیست کنار تو آینده ای داشته باشه
اینبار سوهو اخم کرد و چند قدم جلو رفت
^گوش کن من ...
#نه تو گوش کن ،اون قرار نیست همسر بشه مطمئن باش اگه بخوای آسیبی بهش بزنی یا مجبورش کنی ساکت نمیمونم
یونگی با جدیت گفت و نگاهشو از سوهو گرفت تا وارد خونه بشه،سوهو نفسای تند و حرصی کشید هیچکس حق نداشت اینطوری باهاش صحبت کنه
چشماش خیلی زود به رنگ قرمز درومد و دندوناش تیزو بران شده بودن
نمیتونست به هیچ چیز دیگه ای فک کنه نگاهش تنها روی گردن سفید یونگی درحال گردش بود و ذهنش تنها حول یه کلمه میچرخید
^خون تازه

هنوز پاشو روی پله اول نذاشته بود که درد شدیدی و توی گردنش احساس کرد ...
با تعجب سمت سوهو برگشت که با چشمای قرمز رنگش مواجه شد دروغ بود اگه چی گفت نترسیده
ترسیده بود خیلیم ترسیده بود ،حس میکرد بدنش سست شده نمیتونست روی پاهاش وایسته
#آهه...ولم کن
این آخرین جمله ای بود که به زبون آورد و بعد از اون تنها چیزی که حس کرد خلع و تاریکی بود که اونو در بر میگرفت ....




پارت جدید
امیدوارم از این پارت لذت ببرین 😁❤
🌈🌈🌈🌈🌈🌈🌈🌈🌈🌈🌈🌈🌈🌈🌈🌈

kim family 🍓🍓Where stories live. Discover now