🍂《part 4》

4.7K 855 195
                                    


ستاره کوچولو یادت نره...
(توجه به کاور+حرف های اخر پارت)

...

□■□■□■□■□■□■□■□■□■□■□■□■□■□■□

...

نگاهش خیره به اون دونفر بود...
دونفری که صادقانه عاشق هم بودن...
دونفری که داخل آغوش هم درحال رقصیدن بودن...

تهیونگ خیلی وقت بود مادرش و اینقدر خوشحال و لبخند به لب ندیده بود...
چند ماه؟
یا نه...بهتره گفت چند سال؟

شاید ۱۵ ،۱۶ ساله...
اما حالا که میدید مادرش در کنار این مرد اینقدر بی پروا و شاده دلش اروم بود...
لیا تا اینجا کلِ زندگیش و فدای تهیونگ کرده بود...

پس این ارامش لایقش بود...
ارامشه بعد طوفانِ زندگیش...

گلسش و بالا اورد و یه نفس تمام محتویات داخلش و سر کشید...
سرش یکم گیج میرفت اما مست نشده بود...
چرا باید مست کنه؟‌...اعتقاد داشت مست شدن دلیل میخواد...

بدبختی...بی پولی...عاشقی...

گارسونی نزدیک شدو گلس دیگه ای رو روبروی تهیونگ گذاشت و باعث شد حواس جونکوک از پدرش و لیا گرفته بشه و به اون‌ نگاه کنه...

یه گلس دیگه؟...
نیشخند زد...پاش و روی هم انداخت و خیره به تهیونگ گفت...

-دقیق تاریخ رفتنت از عمارت کِیه؟
تهیونگ ذره ای از گلسش و خورد و نگاه کوتاهی به جونکوک انداخت...

بی اهمیت گفت: وقتی از چیزی مطمعن بشم.
جونکوک سری تکون داد: خوشحالم کردی با خبر رفتنت.
-اما هنوز اینجام...(پوزخند زد) جلو چشمات.

کوک چشماش و چرخوند : حتی فکرشم نکن دوست پسرتو برداری بیاری تو عمارت...اونم تو اتاق کناریه اتاقه من.

تهیونگ تک خنده ای کرد: قبل اینکه تو صاحب خونه باشی سوهو صاحب اونجاست و تو هیچ کاره ای...و منم مجوز اوردنش و گرفتم...پس بهتره با حرفایی که از دهنت خارج میشه رو نِرو من نری.

جونکوک پوزخند صدا داری زد...
-اوکی‌..
خنده ای کرد: اوکی...بیارش تا تو و دوست پسرتو باهم به خاک سیاه بنشونم رفیق.

تهیونگ انگشت اشارش و طرف کوک گرفت: ما رفیق هم نیستیم.
کوک از شدت عصبانیت خنده ای کرد و فکش و روی هم فشار داد...
نوبت به خودشم میرسید...
بلایی به سرت بیارم...

-پسرا...
سوهو همونطور که دست لیا رو گرفته بود صداشون زدو روجاهاشون نشستن...

تهیونگ: رقصتون محشر بود.
لیا: اووو ممنون عزیزم...شما دوتا نمیخواین برقصین؟

سوهو: جوونا رفتن وسط...شما دوتاهم بلند بشین...مثل پیرمردا همش نشسته بودین پچ پچ میکردین.
لیا خندید...

کوک: نه ممنون...(چشم غره ای به تهیونگ رفت)...نشسته راحت ترم.
تهیونگ یکم جابجا شد: منم.

لیا: اوکی...میخوایم بریم لب ساحل ...
جونکوک زود تر گفت: من دیگه باید برم...همونطور که بابا میدونه صبح زود شرکت بودم و الانم خیلی خستم...پس چطوره بقیش و بدونه من بگذرونین؟

My SinWhere stories live. Discover now