(ستاره یادت نره)
...
□■□■□■□■□■□■□■□■□■□■□■□■□■□■□
...
[یک هفته بعد...]
...
-دادگاه شروع شد...لطفا سکوت رو رعایت فرمایید.
همهمه ها به یکباره خوابید ...افرادِ داخل سالن رو صندلی های مخصوص نشستن...نور سالن تنظیم و تمام دوربین ها و ضبط صوت های مخصوص روشن شد...
ردیف اول ...
سوهو و لیا...نامجین...جیهوپ و جیمین...لیسا و جیون و در کنارشون از افراد مهم فدراسیون فیا نشسته بودن.
و ردیف های بعدی داور ها و عوامل مسابقه نشسته و منتظرِ نتیجه گیری دادگاه بودن...فرد پشت میز اشاره ای به سرگرد جلوی در کرد...
-بگو بیان داخل.
لیا تمامش چشم شد و به در خیره شد...سوهو با دیدن حالت نگران همسرش دستش و گرفت نوازش کرد تا بلکه بتونه یکمم که شده ارومش کنه...اما نمیدونست از صبح چه اشوبی تو دل لیا نشسته بود.
در بزرگ سالن باز شد و قامت بلند و کشیده ی پسرِ پالتو پوش به همراه وکیلش نمایان شد و بلافاصله نفس های همه ی افراد داخل سالن تو ریه هاشون حبس شد...چنان که انگار توقع نداشتن پسر اینجا حاضر بشه...
اما اون الان اینجا بود...جلوی چند صد چشم...
محکم ایستاده بود و اخمی به ابرو نداشت.جیمین با دیدنش نفس عمیقی کشید و خطاب به جیهوپ نشسته کنارش گفت: چقدر از دوست پسرت مطمعنی؟
جیهوپ با شنیدن صدای جیمین نگاه کوتاهی بهش انداخت و نیشخند زد: اینقدر که مطمعنم دادگاه رو میبره.
-امیدوارم.قاضی: لطفا پشت جایگاه قرار بگیرین.
پسر نگاهی به وکیلش انداخت که نگاه مطمعنش و دید ...همراه باهم سمت جایگاه قدم برداشتن...
سکوتی تو سالن پیچیده بود که فقط صدای قدم های اون دو داخل فضا میپیچید.وکیل تو جایگاه خود و پسر هم تو جایگاه روبروی قاضی پشت میله ی اهنی رنگ روی سکو ایستاد.
نگاهش تاریک و بیحس بود...درست مثل یه مجسمه ی متحرک...براش هیچی مهم نبود...
از نتیجه ی دادگاه ترسی نداشت...
اهمیتی به بلایی که اینده قرار بود سرش بیاره نمیداد.اون بد تر از این ها رو پشت سر گذرونده بود...خیلی بد تر.
قاضی دستش و بالا اورد و محکم گفت: سکوت رو در طول جلسه رعایت کنید.
برگه هایی از طرف وکیل زیر دست هاش بود...اون هارو کوتاه خوند و نگاهش و از بالای عینک مطالعش به پسر روبروش داد.صدای بلندش بین سکوت شکست.
-کیم تهیونگ...ملقت به وی...به همراه وکیل پایه یک دادگستری مین یونگی ...جلسه ی دادگاه رو با هوشیاری کامل میپذیرین؟
YOU ARE READING
My Sin
RomanceVkook [completed] -من از ماشینت سواری گرفتم کیم... -میتونستی با صاحبش انجام بدی جعون... ... -ازت خواستم بمونی... -اره ازم خواستی... اما قرار نیس خواسته هاتو براورده کنم... ... دو نفر... از دو خانواده ی متفاوت... پشت نقاب سادگیشون یه شیطان پرورش داد...