🍂《part 32》

3.3K 517 181
                                    

(ستاره یادت نره)

...

□■□■□■□■□■□■□■□■□■□■□■□■□■□■□

...

گذر زمان...
دو هفته بعد...]

-اومدم امیلی رو ببرم.
گفت و پاهاش و روی هم گذاشت.
سوهو با صدای تیزِ زنِ روبروش چشم هاش و بست و شقیقه هاشو با دو انگشتش ماساژ داد...

اینکه صبح با سردرد فجیهی که این روزا گریبان گیرت شده بیدار بشی و دقیقه ای بعد این زن و روبروی خودت ببینی...واقعا اون روز روزِ نحسی بود.

تو همون حالت و چشم های بسته گفت: امیلی نمیخواد باهات بیاد جولی.
زن تک خنده ای کرد و عصبی با همون لحجه ی عجیبش گفت: مگه دست خودشه؟...یک ماهه اینجاست دیگه باید ببرمش امریکا.

-گریَش و درنیار...از خودش بپرس کجا میخواد بمونه.
جولی عصبی کیفش و رو میز پرت کرد:اون دختره منه و خودمم بهتر میدونم کجا بمونه براش خوبه...نکنه اونو وابسته ی زنِ جدیدت کردی؟...اصلا کجاست خیلی میخوام ببینمش.

سوهو کلافه و عصبی نفسش و به بیرون فوت کرد...
-اون اینجا نیست...توهم بهتره این صدای جیغ مانندتو ساکت کنی چون تحمل زیادی ندارم...امیلیا دختره منم هست یادت که نرفته؟

جولی با پوزخندی که رو لباش نشست به جلو خم شد: اون روزی که با بدختی به این سن رسوندمش کجا بودی پس؟

صدای فریاد عصبی سوهو بین دیوار های عمارت خفه شد و شیشه هارو لرزوند...

-بهتره دهنتو ببندی تا خودم نبستمش...موقع هایی که بهت زنگ میزدم و التماست و میکردم تا بیاری فقط ببینمش چی؟...موقع هایی که با بیرحمی تمام اونو برای چهار سال از پدرش جدا کردی چی؟...اخرشم که دیدی ممکنه سرپرستیش و بدن به من اومدی باهام توافق کردی که سه ماه یک بار میارم ببینیش ولی سرپرستیشو نگیر...منه احمقم دلم به حالت سوخت درحالی که بعد فهمیدم تو داری با امیلی پول درمیاری...شهروند امریکا که طلاق گرفته و یه دختر کوچولو داره...قطعا در کنار هرزگی براشون پول خوبی بهت میدن نه؟

جولی لال شده فقط با بهت به مرد روبروش نگاه میکرد...که چطور عصبی شده و تمام زندگیش و روی اب ریخت درحالی که فکر میکرد از چیزی خبر نداره.

چیزی برای گفتن و جواب دادن نداشت...
پس فقط اخم کرد و کیفش و برداشت...
-به امیلی بگو بیاد اینجا.

سوهو همونطور که با خشم نگاهش میکرد با صدای بلند گفت: خانوم هان...امیلیا رو بیارین اینجا.
خانوم هان سریع خودش و رسوند و بعد تعظیمی گفت: چشم.

با رفتن خانوم هان...جولی بعد مکث و سکوت بدی که بینشون پیچیده بود به حرف اومد: از کجا فهمیدی؟

پوزخند مرد براش مثل زهر بود.
-تو فک کن یکی راپورتتو بهم داده...چه فرقی داره برات؟
اخم کرد: برام جاسوس گذاشتی؟

My SinWhere stories live. Discover now