🍂《part 3‌8》

3.9K 626 199
                                    

ووت یادت نره

...

□■□■□■□■□■□■□■□■□■□■□■□■□■□■□

...

-خیلی خوش آمدین...از همگی بخاطر زمان و وقتی که برای حضور در این مهمونی گذاشتن بسیار سپاس گذارم...امیدوار اوقات خوبی رو در کنار هم سپری کنیم.

اقای سون جملاتش و با احترام ادا میکرد و در اخر جامش و بالا اورد و روبه مهمانانی که اونجا ایستاده بودن و به اون نگاه میکردن با لبخند گفت.

-پس به سلامتی امشب...و کسایی که کشورمون رو سربلند کردن.
همه جام هاشونو بالا اوردن و به تبعیت از صاحب مهمانی و جمله ای که بیان کرده بود...جام هاشونو به نشونه ی سلامتی نشون دادن و باهم گفتن...

-به سلامتی...

و پشت بندش مشروب هاشون رو خوردن...
اقای سون از رو سکو پایین اومد و به طرف شرکای تجاریش قدم برداشت.

نگاهش و از سون گرفت و به جامِ داخل دستش چشم دوخت...تکونش داد تا یخ های رنگی داخلِ جام تکونی بخورن و الکل داخلش و خنک کنن.

نتونست نگاهش و کنترل کنه...
اروم سرش و بالا گرفت و از زیر عینکش به قسمت غربی سالن خیره شد...
قسمتی که پسر کوچیک‌ تر با حالت جذابی ایستاده بود و با یکی از وزیر های فرهنگی صحبت میکرد.

تو اون پیرهن مردونه ای که دکمه هاش تا ناف باز بود و کت مشکی روش به شدت خواستنی و سکسی شده بود.
موهاش و بخاطر بلند بودنش قسمتی رو با کش پشت سرش بسته بود و این تصویر یه بد بوی لعنتی رو تو چشم های حریص تهیونگ شکل میداد.

خیره به پسر همونطور که با چشم هاش نقطه به نقطه ی بدنش و میبلعید جامش و بالا اورد و جرعه ای ازش خورد...

قطعا مثل ادم های هیز نشون میداد اما چطور بود که تهیونگ توجه ای به دختر پسرایی که براش عشوه میومدن نمیکرد و اون فقط چشم هاش روی اون پسر خواستنی میخ میشد؟

برخلاف مهمونی ها و پارتی هایی که جونگکوک رو داخلش دیده بود و پسر با بی اهمیتی تمام هرکاری دوست داشت میکرد و دیوونه بازی درمیاورد...تو این مهمونی به شدت سنگین رفتار میکرد و این کارش باعث میشد بقیه بیشتر شیفتش بشن.

با دیدن دست مرد که روی بازوی جونگکوک نشست اخمی رو ابروهای تهیونگ نشست...
اون ادم عوضی بخاطر باز بودن دکمه های پسر مدام به سینه ی جونگکوک خیره میشد و این به شدت رو عصاب تهیونگ ویبره میرفت.

-وی!

نگاهش پرت شد و با صدای فردی برگشت....به پسری نگاه کرد که چهرش براش به شدت اشنا میزد...
اخمی در اثر فکر کردن رو پیشونیش نشست و به چهره ی خندون پسر خیره شد.

پسر خندید و فهمید که شناخته نشده...برای همین سریع دستش و رو بینیش گذاشت و کشید بالا که سوراخ های بینیش پیدا شدن و بلافاصله صدایی ازش بیرون اومد.

My SinWhere stories live. Discover now