🍂《part 10》

5K 689 104
                                    

(کاور براتون اومد؟*)

(ستاره یادت نره...+کاور)

...

□■□■□■□■□■□■□■□■□■□■□■□■□■□■□

...

با ترس و پاهای لرزون تند تند پله هارو دوتا یکی بالا میرفت...
حتی نمیتونست درست جلوشو نگاه کنه...
فقط به سمتی میرفت که عقلش دستور میداد...
تهیونگ...
تهیونگگگ...

نمیفهمید چطور خودش و از تخت پایین‌ پرت کرد و راهش و طرف پله ها و اتاق پسرش گرفته بود...
بدون توجه به اینکه الان نصف شبه...
متن پیام مدام جلوی چشم هاش بالا و پایین میشد و نفسش و به شمارش انداخته بود...

سوهو هم پشت سرش دنبال لیا میدویید و میخواست متوقفش کنه تا تو پله ها زمین نخوره...اما بهش نمیرسید...

لیا با تمام سرعت خودش و به اتاق تهیونگ رسوند و درش و با شتاب باز کرد...
نفس نفس میزد و گلوش به شدت خشک شده بود...
تاریکی و سکوت اتاق بهش دهن کجی میکرد...
کلید چراغ و با سرعت فشار داد که کل اتاق روشن شد...

نگاهش رو تخت پین شد...
تخت...خالی بود...
اتاق خالی بود....
تهیونگ نبود...

زانوهاش سست شدن و قلبش در آنی ایستاد...
دیگه نفس نمیکشید...
دیگه نمیفهمید...هیچی نمیفهمید‌...

سوهو با سرعت وارد اتاق شد: لیااا...
عصبی صداش زد که دید نگاهِ خالیه لیا سمت قسمتی از اتاق میخ شده... نگاهش و اون سمت کج کرد که به تخت خالی افتاد‌...
لیا با صدای بغض کرده و دست و پاهایی که همچنان میلرزید برگشت سمتش...

-ن...نیست...پسرم...نیستتتت...
سوهو وقتی دلیل اینجا اومدن لیا و منظورش و فهمید نگران و عصبی به اطراف نگاه کرد و در اخر بازوهای لیا رو گرفت: اروم باش عزیزم...

لیا بدون اختیار گریه میکرد و میلرزید...
-تهیونگ...سوهو...سوهو نکنه...نکنه دیدتش...نکنه اون تهیونگم و برده؟

-لیا...اون پسر بزرگ شده و دیگه بچه نیست به خودت بیا...اینجاهم پر از نگهبان و بادیگارده حتما بعد مهمونی که گفته بود میره هنوز برنگشته.

گوشیش و دراورد و شماره ی تهیونگ و گرفت...
لیا با چشم های منتظر نگاهش میکرد...
تو دلش دعا دعا میکرد اتفاق نیفتاده باشه...
نه...نمیتونست تحمل کنه...
لیا میمُرد...

سوهو منتظر شد....چهار بوق...
پنج بوق...شیش بوق...

جواب نداد...
به لیا نگاه کرد و گوشیش و از گوشش فاصله داد...
نمیدونست چیکار کنه...
-برنمیداره.

لیا حس بی حسی گرفت...
قلبش دوباره لرزید و چشم هاش پر از اشک و ترس شد...
انگار قلبش به شدت تو دهنش میزد...
کابوس هاش...کابوس هایی که داشت فراموش میکرد حالا دوباره برگشته بودن...

My SinWo Geschichten leben. Entdecke jetzt