🍂《part 30》

3.9K 618 199
                                    


(واو به پارت 30 هم رسیدیم...شولولولو...)
(ستاره رو به مناسبت این افتخار بزرگ بزن...+توجه به کاور)

...

□■□■□■□■□■□■□■□■□■□■□■□■□■□■□

...

(فلش بک...)

...

از پله ها پایین رفت و در همین حین دستی بین موهای لخت و بلندش کشید...نگاهی به دیوار ایینه کوبِ روبروش انداخت و چهرش و برسی کرد...
جزء یه زخم کوچیک روی استخون بینیش چیزی تو چشم‌ نمیخورد...اون پسره ی ...

-قربان...
صدای بادیگاردش اونو وادار کرد چشم از خودش بگیره و به اون نگاه کنه.
-تو سالن منتظرتونه.

لبخندی رو لب هاش نشست...لبخندی که فقط بادیگاردش از نیت پشت اون باخبر بود و حقیقتا ترسیده بود.

اونا همشون از روحیه ی جنون وار رعیسشون خبر داشتن و ازش میترسیدن...اون بدون هیچ ترسی میتونست الان اسلحش و برداره و تو سر تک تکِ افراد تو سالن شلیک کنه و بعد بلند بلند بخنده...چون همه از بیماریِ روانی کیم تهیان باخبر بودن.

مرد از کنار بادیگاردش رد شد و وارد سالن بزرگی شد...
نگاهش و چرخوند و تونست کسیو ببینه که خیلی وقته منتظرشه...ناخواگاه لبخندی رو لب هاش نشست...

پسر رو دیده بود و حتی نزدیکش هم رفته بود...اما حالا با دقت به کیم تهیونگی نگاه میکرد که جلوی در ورودی با دو بادیگارد کنارش ایستاده بود... قدش از خودش بلند تر و هیکلی تر شده بود...اون پسر کوچولویِ بانمک که همیشه باهاش قایم باشک بازی میکرد حالا به قدری مرد شده بود که تهیان اولش سر جاش میخ شد و فقط به اون خیره شد.

نگاهِ پسر از زمین زیر پاهاش گرفته شد و خیره به کسی شد که مسبب همه ی بدبختی هاشه.
کسی که زندگیه تازه روشن شدش و با گرفتن جونگکوک ازش ، بازم به تاریکی و ظلمات تبدیل کرده بود.

اونی که بهش نزدیک میشد و روبروش قرار گرفت و با نگاه گرسنه و شکارچیش به تمامِ تهیونگ خیره بود و لحظه به لحظش و درون مغزش ثبت میکرد.

پوزخند زهر اگینی رو لب های کشیده ی پسر نشست و درواقع تهیان رو متعجب کرد...اما به روی خودش نیاورد و با همون لبخند به حرف اومد...

- نمیتونی تصورش و بکنی چقدر از بودنت اینجا خوشحالم...تهیونگ.

پسر نگاهِ تاریکش و از چشم های مرد برنمیداشت و مثل زهر به کل بدن تهیان نفوذ میکرد.
و اینکه چیزی نمیگفت مرد بزرگ تر رو عصبی و کلافه کرده بود...اما سکوتش زیاد دوام نیاورد.

-جونگکوک کجاست؟

مزه ی دهنش تلخ شد...
پوزخند متقابلی به چهره ی پسر زد و دندون هاش و روی هم فشار داد...
اولین کلمه ای که از پسر شنید اسم اون پسره بود و قطعا به تهیان خوش نیومده بود...اما قرار نبود دیدار اولشون و بعد اینهمه سال خراب کنه...البته امیدوار بود خراب نکنه.

My SinDove le storie prendono vita. Scoprilo ora