🍂《part 31》

3.6K 531 203
                                    

(ستاره یادت نره +کاور)

...

□■□■□■□■□■□■□■□■□■□■□■□■□■□■□

...

دستش و طرف مرد دراز کرد...
-تزریق کن...
گفت و سرش و به پشتی مبل تکیه داد...کم کم احساس سوزشی رو درون دستش حس میکرد...اما توجه ای نکرد و نفس عمیقی کشید.

از لذت تزریق اون مواد به بدنش اهی کشید و پاهاش و دراز کرد...این قطعا بهترین لحظه برای تهیان بود...البته که بهترین لحظه هایی هم وجود دارن که تهیان مدت ها بود در انتظارش به سر میبرد.

وارد شدن اون موادِ سرد رو به رگ هاش حس میکرد...که چطور دست و پاهاش سر میشد و یخ میزد و سر انگشت های پاهاش شروع به گز گز کردن میکرد.

با صدای در بدون اینکه چشم هاش و میلی متری از هم باز کنه گفت: بیا تو...

صدای باز شدن در و پشت بندش بسته شدنش...
خارج شدن سرنگ و از دستش حس کرد و بلافاصله پنبه ای که برای جلوگیری از خونریزیش روش قرار گرفت.

چشم هاش و باز کرد و به دستیارش نگاه کرد...چهرش ترسیده و چشم هاش پر از استرس بود...انگار طول راهرو و پله هارو دوییده باشه که الان اینجوری جلوی تهیان ایستاده و با سر پایین افتاده نفس نفس میزنه.

اخمی بین ابروهای کیم نشست...
قطعا خبر خوبی در انتظارش نبود که دستیارش اینجوری ترسیده.

با دست اشاره ای به فرد کناریش کرد و اون با تکون دادن سرش بلند شد و با برداشتن کیفِ حاوی مواد و سرنگ و وسایل دیگش از اتاق خارج شد.

تهیان پاکت سیگارش و برداشت و نخی رو از توش بیرون کشید و در این حین شروع کرد سوالش و مطرح کردن.

-چیشده؟

نخ سیگار و بین لب هاش گذاشت و با برداشتن فندکش از روی میز به صندلیش تکیه داد و نگاه عمیق و سوراخ کنندش و به دستیارش داد.

مرد سرش و پایین انداخت و دستای لرزونش و پشت سرش قایم کرد.

-منو ببخشید که این خبر و الان میارم بهتون میگم...اما...خبر رسیده دو افرادی که با جعون جونگکوک فرستاده بودیم وسط راه بینِ مرز سئول بیهوش کنار جاده افتاده بودن و خبری از جعون جونگکوک نبود.

دست تهیان تو هوا خشک شد و شعله ی فندکی که روشن بود جلوی چشم هاش خودنمایی میکرد.
چی شنیده بود؟
سرش و بالا گرفت و به مرد روبروش نگاه کرد.

-تو الان چی گفتی؟
-واقعا مارو ببخشید که اینقدر ضعیف عمل کردیم قربان...

بعد ثانیه هایی که در سکوت گذشت و ترس و وحشت رو به دل دستیار انداخته بود...
بلاخره صدای خنده های کیم تو فضا پیچید و همین باعث قبض روح شدنِ فردی بود که روبروش ایستاده بود.

My SinHikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin