🍂《part 25》

5.7K 611 152
                                    

(ستاره که یادت نمیره؟ :)...دیدن کاور یکی از واجباته خوشگله...البته این کاور خیلی مهمه 😂)

...

□■□■□■□■□■□■□■□■□■□■□■□■□■□■□

...

صدای جیر جیرک و بادی که اروم میوزید سکوت و به هم میزد...
و ماشینی ‌که اروم نزدیک عمارت میشد.

صدای بوق و پشت بندش نگهبانی که درو برای ورودشون باز کرد...

نگهبان از اینکه پسر اقای جعون رو کنار کسی میبینه که اوازه ی دشمنیه بینشون تو عمارت پیچیده، غرق تعجب شده بود.
اون دو...الان کنار هم تو یه ماشین بودن؟
اونم اینوقت شب؟

تهیونگ بوقی برای تشکر زد و ماشین و داخل عمارت روند.
ماشینو تا دم پله ها برد و ایستاد...

نگاهش و برگردوند و روی پسر کوچیک تر نگه داشت.
سرش کج شده بود و اروم خوابیده بود.

لبخندی به چهره ی کیوت و در عین حال جذابش زد.
از وقتی دومین راندم انجامش دادن جونگکوک از خستگی انگار بیهوش شد.

سرش و برد جلو و اروم سر انگشت هاشو روی گونش گذاشت و با راست گذاشتن سرش، نوازشش کرد...

-کوک...
اروم پلک هاش تکون خورد اما بیدار نشد...
خیره شد به لب هاش...
چونش و بین انگشتش گرفت و کشید پایین تا اینکه لب پایینیش کشیده شد و لباش از هم باز شد.

سرش و جلو تر برد و با لذت زبونش و داخل دهنش فرو کرد و لباشون و روی هم چفت کرد...
شروع کرد مکیدن نقطه به نقطه ی دهنش.

صدایِ اروم بوسه ی تهیونگ تو فضای ماشین پیچیده بود و خداروشکر شیشه ها دودی بود و کسی نمیتونست داخل ماشین و ببینه.
اما نمیشدم زیاد تو ماشین موند.

زبونش و رو سقف دهنش کشید که بلافاصله دست کوک بالا اومد و گردن تهیونگ و بین انگشتاش گرفت و اروم شروع کرد همراهیش کردن.

زبوناشون روی هم کشیده میشد.
بعد بوسه ی عمیق و با صدایی که روی لبای همدیگه گذاشتن، لباشون با صدای پاپ مانندی از هم جدا شد.

خیره تو چشم های تیله ای پسر کوچیک تر لیسی به لباش زد و بزاق کنار لبش و که متعلق به پسر کوچیک تر بودو لیسید.
-دوست دارم از این به بعد اینطوری بیدارت کنم.

کوک نیشخندی زد و با فرو کردن زبونش تو لپش که یکی از عادت های هاتِ پسر بود، به پایین تنه ی تهیونگ خیره شد.
با بردن دستش به جلو و گذاشتش روی عضو تهیونگ از روی شلوار...زمزمه کرد.

-منم طور دیگه ای بیدارت میکنم...چطوره؟
پسر بزرگ تر خنده ای کرد و دست جونگکوک رو پس زد.

-فک نکنم سیر شده باشی.
-نشدم...هنوز مزت زیر زبونمه.
-نمیزارمم مزم از دهنت بره بیب...

کوک مشت محکمی به بازوی تهیونگ کوبید: احمق.
-اخخ...فاک مشتات خیلی سنگینه.
-سنگین ترم میتونه بشه...میخوای نشونت بدم؟

My SinWhere stories live. Discover now