25

2.9K 213 5
                                    

قدم های آروم و بی رمقش کوچه پس کوچه های سئول رو متر می کردن

از اون امپراطور مغرور و بی رحم خبری نبود ، الان فقط یه عاشق دل شکسته بود

ته: مگه خودت نزاشتی بره ؟ مگه خودت نگفتی بره ؟

روی قلبش کوبید

ته: پس چته؟

قلبش تقصیری نداشت ، دلیل تپیدنش رفته بود
صاحب نامردش بازم اونو نادیده گرفته بود
اما این دفعه قصد کوتاه اومدن نداشت

دستش رو روی قلب دردناکش گذاشت و به سینه خودش چنگ زد

ته: ترو به خدا آروم بگیر لعنتی ، آخه تو کی یاد گرفتی عاشق بشی ؟ کی یاد گرفتی یه نفر بشه دلیل تپیدنت؟ کی یاد گرفتی؟

قلبش می سوخت ...... درد می کرد و مدام با تپش های قوی به صاحبش شکایت می کرد

از درد قلبش داد کشید اما فریاد بلندش بین غرش آسمون گم شد

اشک هاش روی گونه های باریدن و همزمان با اشک های گرمش اشک‌ های سرد اسمونم شروع به ریختن کردن

آسمون هم پا به پاش گریه کرد تا کسی اشکاش رو نبینه ، تا کسی غرور خورد شدش رو نبینه ، تا کسی چشمای قشنگش رو موقع گریه نبینه

پوزخندی زد و دستش رو از روی قلب دردناکش برداشت ، رو کرد به آسمون

ته: می خوای امشب شریکم باشی ؟

انگار شده گرفتم بارون جواب آسمون بود

ته: باشه گریه و سیگارش با من ، باریدن و پنهون کاریش با تو

به پارکی رسید و روی اولین صندلی نشست ، سیگارش رو بزور روشن کرد و پک‌ عمیقی ازش گرفت

توی اون اوضاع نابسامان که همه فراری بودن تهیونگ و بارون با هم اشک‌ می ریختن

سیگار اول ...... دوم ...... سوم .....

پاکت اول ..... پاکت دوم .....پاکت سوم .....

و بعد تاریکی مطلق .......

خسته از گشتن توی اون بارون روی صندلی پارک خودش رو انداخت

گریه بلندی رو شروع کرد

کوک: خدایا ..... خواهش می کنم ..... قل می دم بیشتر ..... مراقبش باشم .... لطفااااااا

گیج بود ..... خسته بود ..... نگران بود ...... تهیونگ جواب سوال های نیمه کارش بود

افتادن چیزی توجهش رو جلب کرد ، به سمت جسم بی جون فردی که افتاده بود رفت

با دیدن قیافه و لی های کبود تهیونگ تنها کاری که تونست بکنه زنگ زدم به هوسوک بود.......

( سه هفته بعد )


وضعیت جسمی تهیونگ خوب شده بود اما وضعیت روحی هردوشون افتضاح بود

SLAVE OR HUSBAND [Vkook]Hikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin