20

3K 249 5
                                    

فارغ از هر چیزی مشغول بازی با خرگوشش بود ، سرگرمی جز اون خرگوش کوچولو و سیاه نداشت

از اون طرف از فضای حیاط عمارت خوشش می اومد و نشستن روی زمین رو دوست داشت

هوسوک: می تونم بشینم

با صدای هوسوک  سرش رو بلند کرد و با یه لبخند ملیح موافقتش رو اعلام کرد

هوسوک روبه روش روی چمن ها نشست ، دستی به خر های نرم خرگوش کشید و خرگوش هم انگار از هوسوک خوشش اومده باشه به سمت هوسوک رفت

جونگکوک خنده ای کرد که قیافه اش رو دقیقا شبیه به اون خرگوش سیاه می کرد

هوسوک: میشه یکم حرف بزنیم

کوک: حتما

هوسوک: می خوام یکم از تهیونگ برات بگم

کوک: اتفاقا کنجکاوم درباره اش

هوسوک: توی 13 سالگی به روسیه فرستاده شد ، روسیه مرکز تربیت بهترین جاسوسا و قاتلاست
اون سال 200 بچه دیگه هم همراه تهیونگ یه اونجا فرستاده شد که همسن تهیونگ بودن
کای هم همراهش فرستاده شده بود
از اون 200 تا بچه تهیونگ و کای به همراه 100 نفر دیگه زنده موندن و نزدیک به 100 تای دیگه دووم نیاوردن

کوک: حتما ضربه روحی و جسمی بدی بهش وارد شده درسته ؟

هوسوک: این کلمات حتی یک ثانیه از حالی که پیدا کرده بود رو هم توصیف نمی کنه ، وقتی برگشت تنها امیدش این بود که پدر و مادرش زخمای روحش رو درمان کنن

کوک: خب ؟

هوسوک: وقتی برگشت پدر و مادری نبود و از اونها فقط یه قبل مونده بود

کوک: خدای من

با بهت زمزمه کرد

هوسوک: تهیونگ به جنون رسید ، با ثروتی که از پدرش براش مونده بود باندش رو راه انداخت
قدرت گرفت ، روز به روز بی رحم تر شد ، روز به روز قلبش بیشتر سنگ شد ، روز به روز کشتن براش راحت شد ، تمام خانواده پدری و مادریش رو قتل عام کرد

کوک: همه ؟

هوسوک: همه غیر از پسر عموش کای

کوک: من ..... من نمی دونم چی بگم

هوسوک: من از همون اول به تهیونگ خدمت کردم ، بهش وفا دارم

مکثی کرد و لبش رو گزید

هوسوک: می دونم حرف درستی نیست اما من نمی تونم ببینم تهیونگ عاشقته و تو‌ همش پسش میزنی

جونگکوک خواست حرفی بزنه که هوسوک پیش. دستی کرد

هوسوک: می دونم می دونم هیچ‌ چیزی حتی گذشته ای که داشته کار دیشبش رو جبران نمی کنه

جونگکوک چیزی نگفت و نگاهش رو به خرگوشی که توی بغل هوسوک بود داد

هوسوک: اما ازت خواهش می کنم جونگکوک ، خواهش می کنم بهش فرصت بده

SLAVE OR HUSBAND [Vkook]Unde poveștirile trăiesc. Descoperă acum