( ساعت 10 صبح )

خنده دار بود ، بازی های سرنوشت همیشه خنده دارن

چرا؟؟!!!

چون جونگکوک توی این وضعیت که یه مافیای روانی دنبالشه خیلی شیک و راحت داشت توی فروشگاه زنجیره ای خرید می کرد

خودش هم نمی دونست چرا توی این وضعیت الان بیرونه و داره خریده می کنه ؟
نمی دونست چرا وقتی جین داشت لیست خرید هارو به نامجون میداد با شیطنت اون رو قاپید و از خونه زد بیرون

نامجون!! عموی عزیزش که دیشب تا خود صبح از خوشحالی، ناراحتی ، نگرانی و کلی حس‌ مختلف گریه کرده بود و جونگکوک رو توی آغوشش فشرده بو

حتی جین هم نتونستم بود نامجون رو کمی آروم کنه پس اون دوتا رو توی اتاق تنها گذشته بود تا از هم دیگه سیر بشن

با حساب کردن خرید ها از فروشگاه بیرون اومد ، بخاطر خرید های زیادش یه تاکسی گرفت ......

پول تاکسی رو حساب کرد ، خرید ها رو برداشت و به سمت در خونه رفت

با یه دست بزور در خونه رو باز کرد و با پاش بست ، وارد کفش کن خونه شد و خرید ها رو همون جا گذاشت

کوک: جینی من اومدمممم

ته: خوش اومدی

سر جاش خشکش زد ، اون صدای بم !! دلش ریخت و نوک انگشتاش یخ زد

انگار خونی توی بدنش نبود تا حرکت کنه ، پاهاش جونی برای قدم برداشتن نداشت

گلوی خشک‌ شدش رو بزور تر کرد ، تمام توانی که داشت رو جمع کرد و برگشت

با دیدن صحنه رو به روش احساس کرد روحش از تنش پر کشید و دوباره به بدنش برگشت

جای سالم توی صورت نامجون و جین نمونده بود ، لباساشون تا حدی پاره شده بود و حتی بردنشون هم زخمی و کبود بود

جونگکوک به سمتشون قدم برداشت اما همون لحظه روی سر هر کدومشون دوتا اسلحه گرفته شد

پاهاش شل شد و از حرکت ایستاد ، از ترس بدنش می لرزید

برای خودش نمی‌ ترسید ، از این می‌ ترسید که وی برای تنبیهش جین و نامجون رو بکشه

با چشمای پرش به سمت وی برگشت

کوک: التماس می کنم کاریشون نداشته باش ، هر جایی که بخوای باهات میام هر کاری بخوای می کنم فقط ولشون کن

وی از روی مبل بلند شد ، به سمت الهه لرزون و ترسیده اش رفت

انگشت بلند و کلفتش رو زیر چون لرزون و ظریف الهه اش گذاشت و سرش رو بالا آورد

با چشماش وحشیش به چشمای لرزون الهه اش نگاه کرد

ته: تو تا آخر عمر به من بدهکاری جونگکوک ، بدهکاری چون قلب من قلبی نبود که برای کسی بی قراری کنه
بدهکاری چون قلب منو بی اجازه عاشق کردی
حالا هم باید پاش وایستی

روی کلمه باید تاکید کرد ، حرف هایش رو به طور زمزمه وار به الهه اش گفت

نامی: ههر..... چقدر.... که براش...... دادی.... دو..... برا....برش می....دم فقط...طط ولش کن

با زمزمه دردناک عموش نگاهش رو به صورت زخمیش داد ، می خواست به سمتش بره اما دست مردونه و بزرگ وی دور کمرش پیچیده شد و مانع از رفتنش شد

ته: بحث پول نیست ، اگر بحث پول بود پولم رو می گرفتم و می رفتم

با اشاره اش افرادش با پشت اسلحه توی سر اون دو کوبیدن و بیهوش شدن اونا مصادف شد با رفتن وی و افرادش ..........

با شدت روی تخت اتاقش پرت شد ، وی در رو محکم بست
از ترس می لرزید ، حتی توان این رو نداشت که التماس کنه پس فقط نگاه کرد تا ببینه وی می خواد چکار بکنه

وی عصبی اتاق رو متر می کرد ، با پوزخندی با صدای بلند شروع به حرف زدن کرد

ته: من خسته از یه مسافرت فاکی بر می گردم و درست زمانی که بدن تو رو توی آغوشم می خوام تا آروم بگیرم ، درست همون موقع بهم اطلاع میدن الهه ام نیست و نابود شده

با چشمای به خون نشسته اش به جونگکوک نگاه کرد

ته: درست زمانی که من تو لعنتی رو توی بغلم می‌خوام تو توی بغل یه مرد دیگه ای ؟؟ چه جوابی برای داری جونگکوک ؟ هان؟ چه جوابی داریییی؟؟؟

جونگکوک: او....اون....عمو....عموم ....ب....ب.و.د

ته:برام مهم نیست که اون احمق کی بود مهم این بود که تو تو بغلش بودی ، تو بغل یه مرد به غیر از من

نفس عمیقی با دیدن صورت خیس الهه اش کشید

ته: من عاشقتم جونگکوک عاشقتم می فهمی ؟‌ وقتی من عاشقتم ماله منی ، تمامت ماله منه پس..... هیچ کس غیر از من حق نداره بهت دست بزنه فهمیدی ؟

کوک: من.....هق هق....وسیله....نیستم....هق هق هق که برای ....تو....باشم هق هق

تهیونگ دوباره جوش آورد ، به سمتش هجوم برد
فک ظریف پسر رو توی دستش گرفت و فشار بدی بهش وارد کرد

ته: اینو تو گوشت فرو کن جونگکوک اگر یک باره دیگه فقط یک باره دیگه بگی ماله من نیستی ، مالکیت من رو انکار کنی جوری پارت می کنم که دیگه نشه جعمت کرد

از امروز تا روزی که جشن عروسی مون برگزار میشه حق نداری پاتو از اتاق بزاری بیرون وگرنه خودم قلمش می کنم

فک پسرک لرزون و گریون رو ول کرد و بدون هیچ حرف دیگه ای از اتاق رفت و در اتاق رو قفل کرد.....

خب خب سیلام خوشگلای من 😊

خوبین خوشین سلامتین ♥️

چه خبرا؟♥️

لذت ببرید

خب سخنی نیست ووت و کامنت و معرفی به دیگران یادتون نره ♥️

فعلا بای لاولیا 😘♥️👋

SLAVE OR HUSBAND [Vkook]Where stories live. Discover now