یونگی لبش رو لیسید و سرش رو کمی سمت اون سو کج کرد و گفت: جیمین امگای قوی عه... میتونه بدون اون آلفای بی مسئولیت هم زندگیش رو بکنه.

یونگی سمت درب اتاق قدم برداشت و بدون هیچ حرف  و حرکت اضافه ای،از اتاق خارج شد و در رو پشت سرش محکم بست.

با خارج شدن از اون اتاق،  سمت خانوم میانسالی که لباس خدمه به تن داشت، رفت و بی مقدمه گفت: لطفا وسایل جیمین رو جمع کنید.

خانوم مین به پادشاه یونگی احترامی گذاشت و مودبانه پرسید: میتونم بپرسم چرا؟! آخه رئیس چیزی به من نگفتن.

اخم جذابی بین ابروهای کشیده ی یونگی شکل گرفت و با لحن جدی گفت: این یه دستوره.... کاری که گفتم رو انجام بده..

خانوم مین به ناچار قبول کرد و سمت اتاق جیمین رفت تا به گفته ی پادشاه یونگی، وسایل جیمین رو جمع کنه.

یونگی دستی داخل موهای پر پشتش کشید و سمت اتاقی که جیمین در اونجا درحال استراحت بود، رفت.

در اتاق رو به آرومی باز کرد و وارد اتاق شد.
اینطور که به نظر میومد پسرک هنوز خواب بود..

بدون کمترین سر و صدایی سمت تخت جیمین رفت و روی صندلی کناری تخت جیمین نشست.

با غمی که داخل چشماش بود به صورت غرق در خواب برادرش چشم دوخت..
جیمین از بچه گیش  خیلی خوشگلتر شده بود...
چهره ی جیمین خیلی شبیه به مادر عزیزش بود..
دلش میخواست که ای کاش مادرش الان داخل اون اتاق حضور داشت و توی بغل پر آرامش مادرش اشک میریخت و گریه میکرد..

دستش رو روی گونه ی نرم برادر کوچیکش کشید و نفسش رو کلافه بیرون داد...
جیمین خیلی شکسته و دردمند به نظر میومد...
انگار توی همین مدت کوتاه اندازه ی یک عمر، زجر کشیده..
یونگی نمیدونست دقیقا چه بلاهایی سر جیمین اومده اما  اینو به خوبی میدونست که هرچی که بوده، جیمین رو چندین بار از پا در آورده..

یونگی به خاطر حال و اوضاع الان جیمین مدام خودشو سرزنش میکرد...
اگه او سال ها پیش به آمریکا نمیرفت میتونست مراقب جیمین باشه تا همچین سرنوشتی نداشته باشه...
یا اگر چندسال پیش به خاطر کارهای زیادش حتی شده یکبار به دیدن برادر و پدربزرگش میومد شاید الان خیلی چیزها اینطور که الان بود، نبودند.

با تکون خوردن پلک های جیمین، بغضی که هرلحظه داخل گلوش بزرگتر میشد رو قورت داد و لبخند زورکی زد.

جیمین چشماش رو باز کرد و با دیدن چهره ی خندون یونگی درست بالای سرش، لبخند بی جونی زد.
الان واقعا به حضور یونگی ، احتیاج داشت...

پسرک امگا آب دهنش رو با زحمت قورت داد و دستش رو بالا آورد و ماسک اکسیژن روی صورتش رو پایین آورد و با لب های خشک و بی رنگش لب زد: هی.. هیونگ.

 🔞🖤𝕌𝕟𝕨𝕒𝕟𝕥𝕖𝕕 𝕞𝕒𝕣𝕣𝕚𝕒𝕘𝕖❤🔞Όπου ζουν οι ιστορίες. Ανακάλυψε τώρα