نگاهی به دور و بر راهروی نسبتا تاریک انداخت. همه جا مرطوب بود و بوی عجیبی میداد. میتونست قسم بخوره که راهروی ساختمونی که خودش توش زندگی میکنه صد برابر بهتره.
یونگی کلید رو سریع توی در آپارتمانش انداخت و اون رو باز کرد.- خوش اومدی...
آروم گفت و در رو بازتر کرد تا جیمین داخل شه.
سرش رو تکون داد و وارد خونه شد. کوچیک بود. یه آپارتمان یک اتاق خوابه که پر از وسائل بود اما بر خلاف آپارتمان خودش، حس بهتری اینجا داشت.یونگی رفت توی آشپزخونه تا کمی رامیون به عنوان شام درست کنه. دو روز بیش با کلی التماس از جیمین خواسته بود تا به خونهاش بیاد. شاید این یه درخواست غلطانداز بود اما اون واقعا حتی لحظهای فکرش سمت سکس یا حتی چیز دیگهای نرفت. یونگی فقط میخواست آپارتمان کوچیکش رو به جیمین نشون بده. شبیه بچهای شده بود که دوست داشت کاردستی داغونش رو به معلمش نشون بده و تعریف و تمجید بشنوه.
جیمین همونطور که کنجکاوانه نگاهش رو دور خونه میگردوند، روی کاناپهی آبی رنگ خونه نشست. صدایی از سمت چپش شنید و رو برگردوند. با چشم تو چشم شدن با یه گربهی سفید و کرمی، با ذوق گفت:
- وای! تو کی هستی؟
اما گربه فقط صدایی آرومی از خودش در آورد و روی پاهای جیمین پرید. انگار دوست داشت نوازش بشه. جیمین نمیدونست این گربه چطور اینقدر راحت بهش اعتماد میکنه اما از این بابت خوشحال بود. همیشه دوست داشت یه حیوون خونگی داشته باشه اما هیچوقت فرصتش پیش نیومده بود.
یونگی ظرف رامیون رو دست جیمین داد و خودش روی همون کاناپه اما دور بهش نشست. به گربهی که روی پای جیمین دراز کشیده بود اشاره کرد و با لبخند گفت:
- اسمش نکوئه... از توی خیابون زخمی پیداش کردم.
جیمین سر تکون داد. نمیدونست چی بگه. حالا که یونگی اینجا بود دوست داشت خودش رو هم مثل این گربه توی آغوشش بندازه اما حقیقت این بود که اونا دیگه با هم رابطهای نداشتن. شیش سال از جدا شدنشون گذشته بود. هر دو نفر شکسته شده و تغییر کرده بودن. هیچ نور امیدی برای بودن دوباره با یونگی نمیدید.
- خونهی قشنگی داری.
زمزمه کرد و چاپستیک فلزی رو توی دستش گرفت تا کمی از رامیونی که یونگی براش درست کرده بود رو بخوره.
- فکر کردن به تو باعث شد این خونه رو داشته باشم. اگه هچوقت با هم آشنا نمیشدیم ممکن بود الان استخونام زیر یه پل در حال پوسیدن بودن.
جیمین دندونهاش رو روی هم فشار داد. این درست نبود. اگه با یونگی آشنا نمیشد، هر دو نفرشون یه زندگی عادی داشتن؛ عادیتر از الان.
اشتهاش رو از دست داده بود پس کاسهی رامیون رو کناری گذاشت و همونطور که انگشتهاش رو لای خزهای گربهی روی پاهاش میبرد گفت:- بهتر حرفی که میخواستی رو بهم بگی یونگی.
یونگی نفسی گرفت و گفت:
- فقط... میخواستم باهات وقت بگذرونم.
- چرا اینجا؟
دستهاش رو در هم قفل کرد. یونگی یه مرد بالغ بود اما الان حتی درست نمیتونست فکر کنه. چیکار باید میکرد تا جیمین کمی بهش امیدوار بشه؟
- میخواستم این خونه رو ببینی... چون... چون این خونه رو خریدم تا با تو توش زندگی کنم. دلم میخواست هر شب با تو بخوابم و صبحها با تو بیدار شم. حتی به این فکر کردم که اگه وضعمون بهتر شد میتونیم یه بچه پیش خودمون بیاریم اما بعد فهمیدم که به ما بچهای نمیدن... ولی تا وقتی با تو باشم هنوز هم خوشحالم.
- چرا؟
جیمین گفت و توی دلش غمگینتر شد. واقعا نمیفهمید چرا اون؟ یونگی میتونست با یه دختر ازدواج کنه، نه با کسی مثل جیمین بمونه.
- چون تو رو دوست دارم جیمین.
- چرا؟
دوباره پرسید و اشک توی چشمهاش حلقه زد. نمیدونست برای چی ناراحته. اما احساسی که سالها رفته بود انگار دوباره داشت درونش ریشه میزد.
یونگی صادقانه گفت:- چون از هر کاری که میکنی خوشم میاد. چون تو خیلی زیبایی، چون... چون هر کاری میکنی برام دوست داشتنیه! نمیدونم چطور توضیحش بدم اما من واقعا عاشقتم. بهت ضربه میزنم اما باز هم عاشقتم جیمینا...
کوتاه بود، میدونم
اما چه میشه کرد که ووتا و کامنتا کمه و منم بیانگیزه شدم :(
دلم نمیخواد شرط کامنت بذارم پس لطفا نظراتتون رو بگید چون برام مهمن
YOU ARE READING
My Yellow Flower (YoonMin)
Fanfiction- برگرد... + برگردم که دوباره رهام کنی؟ ممکنه بعد از شش سال دوری، دو نفر دوباره به هم برسن؟ جیمین کسی بود که به خواستهی خودش از یونگی جدا شده بود اما کی میدونست حتی بعد از شش سال باز هم نمیتونه اون پسر رو فراموش کنه؟ ⊱ فیک ⊸ گل زردِ من ⊱ ژانر...