𝐿𝑒𝑡𝑡𝑒𝑟 13

319 81 8
                                    

این روزا اصلا از خونه بیرون نمیام، فقط برای کار و خرید البته میرم بیرون.
همه‌ی دوست‌هام فراموشم کردن... البته این بد نیست چون من واقعا الان به کسی نیاز ندارم؛ به جز تو.

فقط یه دوست دارم که پنج سال از خودم کوچیکتره... بذار ببینم... الان میشه بیست و چهار سالش. اسمش کوکیه و خب، تقریبا کاری کردم تا بتونه به کسی که عاشقش شده بود برسه.

همه‌‌ی این چیز‌ها رو بهت گفته بودم... در هر حال، گفتن یا نگفتنش هم فرقی نداره.
اما نگفتم وقتی ازم پرسید چرا دارم بهش کمک می‌کنم فقط گفتم شاید چون خودم هم عاشقم...
جمله‌ای که بهش گفتم هنوز توی گوشم می‌چرخه و زنگ می‌زنه.
من عاشق بودم... نمی‌دونم، بودم یونگی، نه؟ اگه عاشقت نبودم ازت با آرامش جدا نمی‌شدم، میزاشتم تا کسی ما رو از هم جدا کنه، اونوقت بیشتر آسیب می‌دیدی. من این رو نمی‌خواستم، هر چند تهش این من بودم که سقوط کردم.

در هر حال... چند روز دیگه تولدشه و من رو دعوت کرده. پنج ساله هم رو می‌شناسیم و اون همیشه با تهیونگ تولدش رو جشن می‌گرفت. اونا واقعا آدمای رمانتیکی‌ان...

حسودی نمی‌کنم... نه.

خلاصه که قراره برای اولین بار برم تولدش. یه جورایی از آدم‌ها متنفر شدم و اون انگار همه‌ی دوست‌هاش رو دعوت کرده، اما اشکال نداره، دلم می‌خواد شادیش رو ببینم. دلم می‌خواد شادی جونگ‌کوک و تهیونگ رو ببینم و یاد خودمون بیفتم یونگی. خیلی احمقانه‌ست اما... واقعا یکم به شادی نیاز دارم، نیاز دارم دوباره بخندم. احساس می‌کنم مثل خونه‌ای که توش زندگی میکنم پرده‌های قلبم کشیده شده و من توی تاریکی فرو رفته‌م. مهم نیست شب باشه یا روز، همه جا تاریکه.

My Yellow Flower  (YoonMin) Where stories live. Discover now