part 25

7.6K 1K 122
                                    

(کوک)

داشتم تو باغ بابا قدم میزدم که چیزی بین درخت ها دیدم. اول فکر کردم گربه ای چیزیه ولی وقتی دقت کردم دیدم نه تنها گربه نیست بلکه تهیونگه! رفتم سمتش و دستم رو گذاشتم رو شونش برگشت سمتم. دهنش پر بود.

گیج گفتم: تهیونگ! اینجا چیکار میکنی؟ اون چیه تو دهنت؟

به دستهاش نگاه کردم. چشمهام گرد شد و با تعجب داد زدم: تهیونگ! داری خاک میخوری؟!

خاکی که تو دهنش بود رو قورت داد و گفت: اول اینکه به تو چه! دوم اینکه حتی باورت نمیشه چقــدر خوشمزست!

مشتش رو پر خاک کرد و اورد سمتم: بیا تو هم بخور بیا!

با حالت زاری گفتم: عه عه تهیونگ! نکن نخور اینا رو آخه! تف کن!

ابروهاش رو کشید تو هم و همونطور که اون یکی مشت خاک رو میخواست بخوره گفت: برو بابا

دستش رو گرفتم و خاک ها رو از دستش ریختم بیرون: نخور اینا رو قربونت برم خاک که خوردنی نیست

تهیونگ مثل بچه ای که آبنیاتش رو ازش گرفتن گفت: عه عه.. نکن! ولم کن خب!

کوک: پاشو عزیزم پاشو

به زور بلندش کردم و همونطور که یه دستش تو دستم بود و با دست دیگم کمرش رو گرفته بودم به زور سمت عمارت بردمش

ته به حالت کیوت و لوسی گفت: اما من خاک میخوام!

کوک: یعنی چی خاک میخوای؟ خاک که خوردنی نیست!!

ته: میخوام!

به هزار زحمت بردمش داخل. باید یه دکتر ببرمش جدی جدی داشت خاک میخورد!

فردا صبح به زور راضیش کردم و همراه با پسر خالش جیمین رفتیم دکتر.

(A)

هر سه توی ماشین نشسته بودن و به سمت بیمارستان پک میرفتن.

ته: دقیقا چرا داریم میریم دکتر؟

کوک: چند تا دلیل داره؛ اول اینکه خوبه برای چکاپ یه سر به دکتر بزنیم، دوم اینکه تو دیشب داشتی خاک میخوردی خـــاک!

تهیونگ با لجبازی "اوف"ی گفت و به سمت جیمین برگشت که از صبح که دیده بودش تا حالا تو خودش بود و تنها حرفی که زده بود "باشه" ای به درخواستش برای همراهشون به بیمارستان رفتن بود.

تهیونگ با تک ابروی بالا رفته ای پرسید: جیمی؟ تو چت شده؟

جیمین هم آروم جواب داد: چیزیم نیست

full moonWhere stories live. Discover now